تنگ غروب
وقتی که چراغ آسمون میره تا آروم آروم فیتیله اش را پایین بکشه
وقتی پرنده های مهاجر تندتر از قبل پر می زنن تا ی جایی را واسه رهیدن از خستگی پیدا کنن
وقتی دونه دونه ماهی ها میرن تا لای بوته های ته دریا قایم بشن
وقتی پا میذاری رو ماسه ها و می بینی حتی دریا هم واسه رهیدن از تنهایی و تاریکی پناه به ساحل آورده …
نشستن کنار ساحل و چشم دوختن به آب های بیکران، ی امیدی را در دلت زنده می کنه .
لابلای آب ها ی عالمه ماهی هست که سوار بر موج ها ،با هر جزر و مدی خودشون رو به ساحل می رسونن
انگار هیچ واهمه ای ندارن از اینکه دریا اونا رو روی ماسه های ساحل جا بذاره
اینو از سبقت گرفتنشون از همدیگه و بازیگوشیشون میشه فهمید .
ماهی ها به دریا بر می گردند ، خیلی زودتر از اونی که فکرش را بکنی .
انگار دریا ماهی ها را صدا می زنه و ماهی ها اونو بی جواب نمیذارن
بعضیا اومدنشون به ساحل تکرار میشه و بعضیا آخرین بارشون میشه و به زندگیشون بر می گردند .
آره
انگار دنیایی شدن من و بازگشت به آغوش توئه که تکرار میشه
خیلی وقت ها یادم میره که کجام و چه باید بکنم
هر بار به ساحل اومدم و تو منو به آغوش خودت برگردوندی .
از این بازگشت های شیرین دلم می خواهد
از این آغوش های تنگی که مرا آرام کند
از این صدا زدن هایی که لبیک بگویم و بازگشتی نباشد
خدای مهربانم مرا به خودم وا مگذار !
پ.ن: کنار دریا ، غروب ، من و ی عالمه دلتنگی که اینجوری قاطی واژه ها شد و …