روزهاست که حصاری از جنس سکوت به دور خود پیچیده ام …
پَرچینی از خاطرات سرد و دور با دورچینی از برگ های زردی که خاطرات سوخته را در آغوش کشیده اند.
محبوس شدم در این میان ، بی آن که خود خواسته باشم .
دیشب لابلای فانوس ها به دنبال صندوقچه ای، هراسان ، می گشتم .
یادم نمی آمد کِی ، کُجا آن را به همراه قاصدک ها به باد داده باشم
یا شاید وقتی صدای غزل وار رود می آمد ، آن ها را به رود سپرده باشم…
فانوس ها یکی پس از دیگری خاموش و من همچنان سرگردان !
صندوقچه پر بود از صدای تو !
آن را برای روزهای بی قراری ام پنهان کرده بودم…