سلام
بلد نیستم لفظ قلم حرف بزنم اما ، شدم مثل اون قناری دارچینی گوشه قفس که رفته تو لاک خودش … انگار یادش رفته آوازشُ ، انگار ی غمی تو جونش رخنه کرده و اونو عذاب میده …به همسری میگم : چش شده؟ میگه رفته تو لک ! یعنی چی ؟میگه فکر کنم ی دوره از زندگیشونه …و ساکت میشه .
آره منم این روزا رفتم تو لک … یا نه، انگار خودمو گم کردم ،هر چی می گردم پیداش نمی کنم .هی گوشه دنج قفسی که برای خودم ساختم کز می کنم و بغض های فروخورده ام را بالا میارم …
صفحات: 1· 2