راستی تو که منو می شناسی ، تو که درد منو می دونی .تو که از حال روز خودم خبر داری … یادته آخرین بار بدون خداحافظی اومدم خونه …ی ذره دلخور شده بودم، حس کردم لحظه آخری دستت را کشیدی روی سرم .واسه همین بود که بغضم ترکید و تا خودِ خونه اشک ریختم و نالیدم . الانم شدم عین همون روزا ، بهت احتیاج دارم ، به خودت ، به نگاهت ، به مهربونیت … شدم عین بچه های کوچولو که با هیچی آروم نمیشن . به نظر بزرگ شدم اما هنوز همونم ، همون که بودم .
عروسمون را با دامادش راهی کردیم که بیان پابوست . به عروسمون گفتم به آقا بگو … یهو ساکت شدم … گفتم بگو آقا ؟ خودت دردش را می دونی ، همین !
امروز بهش پیام دادم گفتم به آقا بگو ،من کم آوردم، کم آوردم ،همین … یادمه چند روز پیش به ی نفر دیگه این پیغامو دادم . چند روز قبل ترش به یکی دیگه سفارش کردم و التماس دعا گفتم و همینطور به خیلیای دیگه …
اما حالا کم آوردم از این که به این همه آدم رو زدم . نمی دونم پیامم را رسوندند یا نه …فقط می دونم تو همش رو می دونی … حالا اومدم خودم دخیل درگاهت بشم و بگم آقا جون کم آوردم ، نمیشه همه دردا را نوشت ، نمیشه همه کم آوردنام را با این واژه ها بگم ،اینام کم میارن …آقا حرف دله نمیشه نوشت ، آقا ی نگاه به من سرگشته شیدا کن ، دلم ی زیارت میخواد ، قول میدم این بار که دعوتم کنی ، دیگه به خودم فکر نکنم ، فقط بیام تو ی دست بکش روی سرم ، از نزدیک ، مثل اون دفعه …
امضاء…تشنه ی دیدار تو یا علی بن موسی الرضا المرتضی !
صفحات: 1· 2