از بس که دویده بودم دیگه رمقی برای پاهام نمونده بود .
از بین تمام اون آدما از بین همه ی اون خونه ها ، مغازه ها ، از بین همه کوچه و خیابونای شهر،
حتی از بین همه ی گل های توی پارک گذشته بودم …
حتی از روبروی اون پنجره آهنی قرمزی که کنارش ی نارون تنها زندگی می کرد .آره از میون اون کوچه تنگ و باریک هم گذشته بودم ،
اما هربار به بن بست رسیده بودم .
رفته بودم تا تموم علقه هایی که به گردنم آویخته بودم را باز کنم و بندازمشون دور …
خسته بودم خیلی خسته ،
پاهام تاول زده بودند ،
بال هام را باز کردم و پریدم .
از بین همه اونایی که با پاهام گذشته بودم ، گذشتم ،
رفتم اون بالا ، خیلی بالا ، برگشتم و زمین را نگاه کردم ،
هنوزم زمین و اسباب بازیهاش پیدا بود .
هنوزبعضیاشونو دوست داشتم .
هنوز واسه بعضیاشون دلم تنگ شده بود .
هنوز دلم می خواست برگردم و یکیشون را دوباره ببینم .
هنوز ی حسی منو لابلای اون پنجره آهنی قرمز و درخت نارون کنارش می کشوند
خواستم توجه نکنم اما ی چیزی منو کشید ، منو نگهداشت،
نذاشت ادامه بدم . آره هنوز پاهام ی جایی اون وسطا گیر بود ،ی جایی که نمیذاشت اوج بگیرم …
پ.ن ۱: بازم مهمونی تموم شد ، بازم من موندم و ی کوله بار حسرت ، نمی دونم مهمونی بعدی دعوتم یا باید همه را جا بذارم و پر بکشم !
پ.ن۲: الهی و ربی من لی غیرک
پ.ن۳: «یا من یعلَمُ ضمیرَ الصّامِتینَ» تمام قلبم را به تو سپردم .