تازه از مدرسه به خونه اومده بود .خیلی غمگین و گرفته به نظر میومد . با دیدن قیافه اش فهمیدم بازم ی کاری کرده … مظلومانه نگام کرد و سرشو زیر انداخت . پیش خودم گفتم بازم ی دسته گل به آب دادی و میخوای لاپوشونیش کنی ؟! اینجور وقت ها سعی می کنم سکوت کنم تا خودش اعتراف کنه .
بر خلاف همیشه زیاد پیشم نموند ، رفت تو اتاق . برگشت ، دوباره رفت . چند بار رفت و اومد .گفتم: نازنینم چته ؟ گفت: مادر ؟؟؟؟؟؟
+: جانم !
- : میشه اگه ی چیزی را واست تعریف کردم ، عصبانی نشی و دعوام نکنی ؟
+ : حالا بگو .
- : نه اول باید قول بدی که عصبانی نشی و دعوام نکنی .
دلم نرم شد ،گفتم باشه سعی خودمو می کنم عصبانی نشم اما خب اگه کارت بد باشه … نذاشت به حرفم ادامه بدم و دستمو گرفت و خودشو تو بغلم جا داد . شروع کرد به گریه ،قول بده دعوام نکنی ؟ به هر ترفندی بود راضیش کردم حرفشو بزنه … قبل این که بگه ، شروع کرد به شیرین زبونی : من که می دونم تو بهترین مادر دنیایی! ، من که می دونم تو مهربون ترینی ! ، من که می دونم دنیا رو بگردم ،بهتر از تو پیدا نمی کنم ! ،من که …. گفتم بسه شیرین زبونی حرفتو بزن … شروع کرد به تعریف ؛ اول بگم که واقعاً عصبانی شدم حرفاشو که شنیدم ولی خیلی خودمو کنترل کردم متوجه نشه . واقعاً کارش خوب نبود ، ولی نه اونقدر که بخشودنی نباشه … حرفاش که تموم شد ، فقط گفتم خودت قبول داری کارت خیلی بد بوده ؟ درسته ؟ با شرمندگی گفت : بله می دونم ولی قول میدم تکرار نکنم .می دونستم دیر یا زود یادش میره چه قولی داده ، یادش میره چجوری گریه و التماس می کرد که دعواش نکنم . آخرش خودش ضرر می کرد اما باز هم فراموش می کرد .
صفحات: 1· 2