نگــــاه خـــــدا...

ورودخانه

مطالب پر بازدید

  • لب ما و قصه‌ی زلف تو، چه توهمی! چه حکایتی!
  • خدا با توست!
  • خدایا رحمتت دریای عام است...
  • پاییــــــــــــز آمـــــــــــد!
  • حس تنهایی...
  • حکیم عمر خیام نیشابوری
  • یادت باشد...
  • شمعدانی ها دیگر عاشق نشدند !
  • یادم آمد شب بی چتر ...
  • سنگ نیم من!!!
صندوقچه گمشده !
ارسال شده در 29 آبان 1398 توسط تســـنیم در دلنوشته هام

 

روزهاست که حصاری از جنس سکوت به دور خود پیچیده ام …

پَرچینی از خاطرات سرد و دور با دورچینی از برگ های زردی که خاطرات سوخته را در آغوش کشیده اند.

محبوس شدم در این میان ، بی آن که خود خواسته باشم .

دیشب لابلای فانوس ها به دنبال صندوقچه ای، هراسان ، می گشتم .

یادم نمی آمد کِی ، کُجا آن را به همراه قاصدک ها به باد داده باشم

یا شاید وقتی صدای غزل وار رود می آمد ، آن ها را به رود سپرده باشم…

فانوس ها یکی پس از دیگری خاموش و من همچنان سرگردان !

صندوقچه پر بود از صدای تو !

آن را برای روزهای بی قراری ام پنهان کرده بودم…

 

 

 

 

روزهای بی قراری سکوت صدای تو پرچین خاطرات 25 نظر »
ی دلتنگ ، با ی درد و ی دنیا التماس ...
ارسال شده در 29 آبان 1398 توسط تســـنیم در دلنوشته هام

 

چند روزی ست اینجا، هوای دلم گرفته است 

می شنوی ؟ صدای سرفه های دلم را ؟

دارد خفه می شود … دود این شهر و آدم هایش راه نفس برایش بسته است .

سرخی چشم هایش ، اشکِ روی گونه هایش ؛ می بینی ؟ 

اینجا دلی سخت به هوایت محتاج است … .

 

 

 

پ.ن: نمی خوام بیام اینجا و بگم جامانده ام آقا … همه دارن میان سمت تو …

من، اینجا با این غل و زنجیرها زمین گیر شدم … آقا جان ؟ آقا جان؟ بطلب …

47 نظر »
یادت باشد...
ارسال شده در 29 آبان 1398 توسط تســـنیم در قصه ارباب معرفت, نکته های ناب, احساسی, کتابخوانی, عشق‌بازی دوربینم

کتاب یادت باشد، بهترین کتابی که خواندم، وبلاگ نگاه خدا

یادمان هست!

بگذار بگذریم…

به جای نقطه اشک هایمان را می گذاریم و می رویم 

به امید روزی که حمید با سپاهی از شهیدان

در رکاب امام زمان عجل الله تعالی فرجه

رجعت کند تا این بار با هم

همسفر جاده آسمانی نجف کربلا باشیم إن شاء الله 

این همه خط نوشتیم 

یکی اش هم نستعلیق چشم های تو نشد …

 

پ.ن1: این کتاب را که بتازگی از همسرم هدیه گرفتم و واقعاً غافلگیر شدم

ظرف مدت سه الی چهار ساعت خواندم . کتابی نبود که بتوانم زمین بگذارمش .

به شدت تحت تأثیر کتاب قرار گرفتم ؛ عاشقانه ای وصف ناشدنی .

پ.ن2: پیشنهاد می کنم بخونید .

پ.ن3: این جمله از کتاب من را دگرگون کرد :

… با همه این سختی ها، امیدوارم .

می دانم راه نرفته زیاد دارم، می دانم هنوز هم باید رفت،

هنوز هم باید «یادت باشد».

قطار زندگی در حرکت است،

زندگی هر چند سخت، هر چند بی حمید در جریان است،

منتظرم اذانی گفته بشود و دوباره حمید از من بله بگیرد،

از این دنیا بروم و برای همیشه با حمید باشم .

شهدای قزوین شهید حمید سیاهکالی مرادی شهید مدافع حرم محمدرسول ملاحسنی کتاب یادت باشد 36 نظر »
انسانِ هَلــــوع!
ارسال شده در 29 آبان 1398 توسط تســـنیم در قصه ارباب معرفت, نکته های ناب, کتابخوانی

 

هیچ انسانی در هیچ کاری سیر نشده است. هَلوع است. آیا هلوع را می شناسید؟ هلوع، ماهی بود در دریا.

حضرت سلیمان علیه السلام یک روز به ذهنش آمد حالا که ما این قدر وضعمان خوب شده است، خوب است ولیمه ای بدهیم. به خدا عرض کرد آیا اجازه می دهی یک روز ولیمه بدهم و همه ی مخلوقات که آن ها را به فرمان من قرار دادی، سر سفره ام غذا بخورند و من تماشا کنم؟ یعنی رزّاقیّت را به حضرت سلیمان علیه السلام داد. حضرت سلیمان علیه السلام در بیابانی تخت زد و جنّ و انس، همه را خبر کرد؛ جای من و شما خالی بود. البته نایب ما بود : هلوع.

هلوع در دریا بود. او نوعی ماهی بود که هر روز، خدا غذایش را می داد.لب دریا آمد و سلام کرد. گفت یا نبی الله گویا امروز میهمان شما هستیم . حضرت فرمود: خدا چنین اذن داده است. گفت ممکن است غذای مرا بدهی که وقت آن رسیده است. فرمود: نه، صبر کن میهمانان دیگر هم بیایند. تخت را آنجا زده بود تا وقتی همه آمدند، یکباره اذن به خوردن بدهد.

هلوع کمی صبر کرد، بعد دوباره گفت که ای حضرت سلیمان طاقت من کم است و وقت غذای من گذشته است. غذای مرا بده تا بخورم. به ذهن حضرت سلیمان علیه السلام آمد که او هر قدر هم که بخواهد بخورد، اینجا باز غذا هست. گفت بگذارید این بخورَد.

یک قورت که زد هر چه غذا حضرت سلیمان علیه السلام تهیه کرده بود، بالا کشید. یک نیم قورت هم زد و دیگ و دیگ بر و اثاث و فرش و … را خورد. حضرت سلیمان علیه السلام زرنگی کرد و خود را به سجده انداخت . خداوند هم، رزق هر کس را به او داد و سر و صدا خوابید و آبروی حضرت سلیمان علیه السلام محفوظ ماند. ولی مگر هلوع او را رها کرد ؟ سرش را برداشت و گفت شما که چیزی نداشتی چرا میهمان دعوت کردی ؟!

لطفاً ورق بزنید

صفحات: 1· 2

انسان سیر ناشدنی انسان هلوع حاج اسماعیل دولابی حضرت سلیمان علیه السلام رزّاقیت صانع بودن خدا کتاب ط کتاب طوبای محبّت 34 نظر »
پاییــــــــــــز آمـــــــــــد!
ارسال شده در 29 آبان 1398 توسط تســـنیم در مناسبت ها, شعر

پاییز آمد ، وبلاگ نگاه خدا ، زیبایی های پاییز

پاییز آمد در میان درختان

لانه کرده کبوتر از تراوش باران می گریزد

خورشید از غم با تمام غرورش

پشت ابر سیاهی عاشقانه به گریه می نشیند

من با قلبی به سپیدی صبح

با امید بهاران میروم به گلستان

همچو عطر اقاقی لابه لای درختان می نشینم

باشد روزی به امید بهاران

روی دامن صحرا لاله روید

شعر هستی بر زبانم جاری

پر توانم آری…. !

می روم در کوه و دشت و صحرا

ره پیمای قله ها هستم من

راه خود در توفان در کنار یاران می نَوَردم

دارم امید که دهد روزی

سختی کوهستان بر روان و جانم

پاکی این کوه و دشت و صحرا

باشد روزی برسد به جهان

شعر هستی بر لب

جان نهاده بر کف راه انسان ها را در نَوَردم

ره پیمای قله ها هستم من

راه خود در طوفان

در کنار یاران می نَوَردم

در کوهستان یا کویر تشنه یا که در جنگل ها

رهنوردی شاد و پر امیدم

شعر هستی بودن و کوشیدن رفتن و پیوستن

از کژی بگسستن جان فدا کردن در راه حق است

 

پ.ن: این شعر خاطرات زیبا و شیرینی را واسم زنده کرد…

 

توفان جان فدا کردن در راه حق خورشید پاییز امد 24 نظر »
  • 1
  • ...
  • 4
  • 5
  • 6
  • ...
  • 7
  • ...
  • 8
  • 9
  • 10
  • ...
  • 11
  • ...
  • 12
  • 13
  • 14
  • ...
  • 34

نگــــاه خـــــدا...

دوستان من

  • حریم دل
  • درخت سیب
  • یار مهربان
  • عشق در هر گوشه ای افسانه ای خواند ز من
  • خط خطی های ذهن من
  • عصر غربت لاله ها
  • از نون تا قلم
  • صهباء
  • پاییز
  • قائم آل طاها
  • پشتیبانی کوثربلاگ
  • اخبار و اطلاع رسانی
  • شعر بلاگ
  • طلبه نوشت
  • خاطرات خاکی
  • محدثه بروجرد
  • جاذبه ی ضریح
  • نرجس خاتون(س)
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30 31    

دوستان حاضر

کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان