پاییز آمد در میان درختان
لانه کرده کبوتر از تراوش باران می گریزد
خورشید از غم با تمام غرورش
پشت ابر سیاهی عاشقانه به گریه می نشیند
من با قلبی به سپیدی صبح
با امید بهاران میروم به گلستان
همچو عطر اقاقی لابه لای درختان می نشینم
باشد روزی به امید بهاران
روی دامن صحرا لاله روید
شعر هستی بر زبانم جاری
پر توانم آری…. !
می روم در کوه و دشت و صحرا
ره پیمای قله ها هستم من
راه خود در توفان در کنار یاران می نَوَردم
دارم امید که دهد روزی
سختی کوهستان بر روان و جانم
پاکی این کوه و دشت و صحرا
باشد روزی برسد به جهان
شعر هستی بر لب
جان نهاده بر کف راه انسان ها را در نَوَردم
ره پیمای قله ها هستم من
راه خود در طوفان
در کنار یاران می نَوَردم
در کوهستان یا کویر تشنه یا که در جنگل ها
رهنوردی شاد و پر امیدم
شعر هستی بودن و کوشیدن رفتن و پیوستن
از کژی بگسستن جان فدا کردن در راه حق است
پ.ن: این شعر خاطرات زیبا و شیرینی را واسم زنده کرد…
سلام همسنگر.خداقوت ممنون ازحضورتون.
درصورت تمایل باهدف ترویج فرهنگ ایثاروشهادت ادرس های ما رو درقسمت لینک وبلاگتون درج نمایید ومبلغ پایگاه ما باشید.
اجرتان باام الشهدا
آدرس های ما
www.beytoshohada.blogfa.com
www.beytoshohada.blog.ir