و چه روز ها که برای دلم دارویی اشتباهی تجویز کردم !
ای طبیب دل بیمار من !
پ.ن : شنیدید میگن نباید بدون تجویز پزشک دارو مصرف کنید ؟ یا این که اگه کسی درد مشابه تو را داشت ، نباید داروی اونو واسه خودت تجویز کنی ؟
|
موضوع: "دلنوشته هام"
و چه روز ها که برای دلم دارویی اشتباهی تجویز کردم ! ای طبیب دل بیمار من !
پ.ن : شنیدید میگن نباید بدون تجویز پزشک دارو مصرف کنید ؟ یا این که اگه کسی درد مشابه تو را داشت ، نباید داروی اونو واسه خودت تجویز کنی ؟
آدم ها همیشه نیاز به تازه شدن دارند ، نیاز دارند تا روح خسته و رنجورشون را جلا بدهند. گاهی می شود این تازه شدن ها با خواندن یک کتاب خوب که مدت هاست توی قفسه،بلا استفاده، جاخوش کرده ، حاصل بشود . گاهی نوشتن جمله هایی که دوست داری بشنوی ؛ گاهی بوییدن یک عطر تازه یا حتی بوییدن یک گل تا عمق جانت ؛ گاهی حرف زدن با گل های گلدان و حرس کردن شاخه و برگ های خشک کنارش و شنیدن صدای دلربایشان ؛ گاهی پاک کردن آیینه و دیدن تمام نعمت هایی که خدا ارزانی تو کرده ؛ گاهی حتی بوییدن و شانه کردن موهای دخترکی که بیشتر اوقات همدم تنهاییت هست ؛ گاهی شنیدن صدای کسی که خیلی دوستش داری ؛ گاهی روح آدم ها با چیز های خیلی ساده تازه می شود ؛ اما صفحات: 1· 2
از بس که دویده بودم دیگه رمقی برای پاهام نمونده بود . از بین تمام اون آدما از بین همه ی اون خونه ها ، مغازه ها ، از بین همه کوچه و خیابونای شهر، حتی از بین همه ی گل های توی پارک گذشته بودم … حتی از روبروی اون پنجره آهنی قرمزی که کنارش ی نارون تنها زندگی می کرد .آره از میون اون کوچه تنگ و باریک هم گذشته بودم ، اما هربار به بن بست رسیده بودم . رفته بودم تا تموم علقه هایی که به گردنم آویخته بودم را باز کنم و بندازمشون دور … خسته بودم خیلی خسته ، پاهام تاول زده بودند ، بال هام را باز کردم و پریدم . از بین همه اونایی که با پاهام گذشته بودم ، گذشتم ، رفتم اون بالا ، خیلی بالا ، برگشتم و زمین را نگاه کردم ، هنوزم زمین و اسباب بازیهاش پیدا بود . هنوزبعضیاشونو دوست داشتم . هنوز واسه بعضیاشون دلم تنگ شده بود . هنوز دلم می خواست برگردم و یکیشون را دوباره ببینم . هنوز ی حسی منو لابلای اون پنجره آهنی قرمز و درخت نارون کنارش می کشوند خواستم توجه نکنم اما ی چیزی منو کشید ، منو نگهداشت، نذاشت ادامه بدم . آره هنوز پاهام ی جایی اون وسطا گیر بود ،ی جایی که نمیذاشت اوج بگیرم …
پ.ن ۱: بازم مهمونی تموم شد ، بازم من موندم و ی کوله بار حسرت ، نمی دونم مهمونی بعدی دعوتم یا باید همه را جا بذارم و پر بکشم ! پ.ن۲: الهی و ربی من لی غیرک پ.ن۳: «یا من یعلَمُ ضمیرَ الصّامِتینَ» تمام قلبم را به تو سپردم . تازه از مدرسه به خونه اومده بود .خیلی غمگین و گرفته به نظر میومد . با دیدن قیافه اش فهمیدم بازم ی کاری کرده … مظلومانه نگام کرد و سرشو زیر انداخت . پیش خودم گفتم بازم ی دسته گل به آب دادی و میخوای لاپوشونیش کنی ؟! اینجور وقت ها سعی می کنم سکوت کنم تا خودش اعتراف کنه . بر خلاف همیشه زیاد پیشم نموند ، رفت تو اتاق . برگشت ، دوباره رفت . چند بار رفت و اومد .گفتم: نازنینم چته ؟ گفت: مادر ؟؟؟؟؟؟ +: جانم ! - : میشه اگه ی چیزی را واست تعریف کردم ، عصبانی نشی و دعوام نکنی ؟ + : حالا بگو . - : نه اول باید قول بدی که عصبانی نشی و دعوام نکنی . دلم نرم شد ،گفتم باشه سعی خودمو می کنم عصبانی نشم اما خب اگه کارت بد باشه … نذاشت به حرفم ادامه بدم و دستمو گرفت و خودشو تو بغلم جا داد . شروع کرد به گریه ،قول بده دعوام نکنی ؟ به هر ترفندی بود راضیش کردم حرفشو بزنه … قبل این که بگه ، شروع کرد به شیرین زبونی : من که می دونم تو بهترین مادر دنیایی! ، من که می دونم تو مهربون ترینی ! ، من که می دونم دنیا رو بگردم ،بهتر از تو پیدا نمی کنم ! ،من که …. گفتم بسه شیرین زبونی حرفتو بزن … شروع کرد به تعریف ؛ اول بگم که واقعاً عصبانی شدم حرفاشو که شنیدم ولی خیلی خودمو کنترل کردم متوجه نشه . واقعاً کارش خوب نبود ، ولی نه اونقدر که بخشودنی نباشه … حرفاش که تموم شد ، فقط گفتم خودت قبول داری کارت خیلی بد بوده ؟ درسته ؟ با شرمندگی گفت : بله می دونم ولی قول میدم تکرار نکنم .می دونستم دیر یا زود یادش میره چه قولی داده ، یادش میره چجوری گریه و التماس می کرد که دعواش نکنم . آخرش خودش ضرر می کرد اما باز هم فراموش می کرد .
صفحات: 1· 2 یا کریم الصّفح !
هر بار که نگاش می کرد ، ته دلش خالی می شد و ی حس خجالت زدگی تو وجودش ،عمیق می نشست . باورش سخت بود اما خب اتفاقی بود که نباید می افتاد و افتاده بود . بهش گفته بود که اونو می بخشه و همه کارش را ندید می گیره به فلان شرط… قبول کرده بود ولی هر بار با نگاهش ، حس می کرد هنوز کار بدش را بخاطر داره و جلوی چشمش رژه میره … آدم ها بیشتر وقت ها از گناهان و اشتباهات همدیگه می گذرند اما ته دلشون هنوز ی چیزایی هست که باعث میشه اون اشتباهات را بخاطر بیارن و گاهی تو نگاه و رفتارشون خودش را نشون میده و چقدر این رفتار برای شخص مورد نظر عذاب آوره . همیشه سعی می کنه تو موقعیتی قرار نگیره که یادآوری ایام گذشته بشه و یا حتی حرفی نزنه که خاطرات طرف مقابل را زنده کنه و اون یادش بیاد واسه چه اشتباهی اونو بخشیده … اما خدای مهربان ما قضیه اش با آدما فرق می کنه . بنده خدا اشتباه می کنه ،اشتباهی که از دید دیگران قابل بخشش نیست اما خدا می بخشه و حتی اون گناه و اشتباه را از دفترچه اعمال بنده پاک می کنه، و حتی به روی بنده اش نمیاره . یادمه ی استاد داشتیم که می گفت : خدا کاری می کنه که حتی اون دو تا فرشته همراه انسان هم از یاد ببرن که چنین گناهی را شاهد بودند . به اینگونه بخشش «صفح» می گویند. خدا به همه ما توفیق توبه بده و ما را هم شامل اینگونه بخشش خودش بکنه . |
|
کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
|