استاد میگفت: «ده سال بود دنبال یک کتاب میگشتم تا بالاخره پیدایش کردم و آن را خریدم. و بعد به حرم حضرت معصومه سلام الله علیها رفتم. چون آن روزها حالاتی بس عارفانه!!! داشتم، کتاب را را کنار دستم گذاشتم و دو رکعت نماز خواندم و در سجده گفتم خدایا بگیر از من هر آنچه… »
بنده خدا از سجده که بلند شده بود، متوجه شده بود که کتاب را بردند!!! و هر چه گشته بود دیگر کتاب را پیدا نکرده بود. استاد میگفت: یک بار هم عارفانه و با حالتی ادبی به خدا گفتم: خدایا باران رحمتت را بر ما فرو بریز ! که ناگاه آسمان غرشی کرده بود و ابر باریدن گرفته بود آن هم چه باریدنی !
بنده خدا می گفت چنان خیس آب شدم که گفتم خدایا کمی آرامتر!
حالا می خوام اینو بگم : خدایا من تو کارات دخالت نمیکنم اما یاریام کن تا بتونم با این تحقیقای کله گنده استادا کنار بیام و انجامشون بدم و موفق بشم!
می دونی خدا! من نخواستم که مثل استاد ادبی و عارفانه درخواستم را مطرح کنم که یهو ی علامه ای فیلسوفی، چیزی بشم! همینقدر که سرافکنده و شرمنده نشم کافیه ! بله ! همین دیگه!
شایدم کم میخوام نه؟؟؟