با خوشحالی ازم اجازه می گیره و با دوستش تماس می گیره . صداشو می شنوم . اول با دوستش سلام احوالپرسی می کنه و بعد ی سؤال درسی ازش می پرسه. حرفش تموم شد، گفتم الان گوشی را میذاره و میاد سمت من . شنیدم که می گفت : پریااااا؟ واسه سحر بیدارت کنم ؟ کنجکاو شدم ادامه حرفشو بشنوم .برای همین ی گوشه ای قایم شدم تا مبادا دیدن من باعث بشه حرفش را تمام نکنه.
کمی که گذشت متوجه شدم پریا گوشی را داده دست مادرش . و حالا مادر پریا داره باهاش حرف می زنه…
_« دخترم پریا، وزنش کمه ، سی کیلوئه ، نمی تونه روزه بگیره !!! »
+ خاله خب من بیست و دو کیلو هستم اما همه روزه هامو می گیرم و گرفتم ، حتی دو روز هم پیشواز رفتم !!!
_ عه بارک الله ، آفرین . خاله چرا دوست داری پریا هم مث تو روزه هاشو بگیره ؟
کمی فکر می کنه و میگه: من تا امسال نتونسته بودم دوست صمیمی پیدا کنم اما امسال با پریا آشنا شدم و با هم دوست شدیم، پریا دوست خوبیه . دلم میخواد حالا که تو این دنیا اینقدر با هم خوبیم ، توی بهشت هم کنار هم باشیم ، من روزه می گیرم و نماز می خونم چون تکلیف شدم ، اگه پریا هم نماز بخونه و روزه بگیره ما تو بهشت به هم می رسیم :))).
معلوم بود مامان پریا از حرفش کلی ذوق کرده و بهش قول داده بود ، سحر پریا را بیدار کنه تا این دو تا به آرزوشون برسن .
دروغ نگم منم از حرفش کلی ذوق کردم و قند تو دلم آب کردند . از این که می خواست روی دوستش تأثیر بذاره بدون این که ناراحتی و دلخوری پیش بیاد، ی جورایی همون امر به معروف و نهی از منکر، خیلی خیلی ذوق کردم .
قبلاً هم با خرید گیره روسری و کش مو ، همه ی تلاشش را کرده بود تا حجاب را به دوستش معرفی کنه .
پ.ن: فهمیدم امر به معروف و نهی از منکر آسون تر از چیزی هست که فکرش را می کنم ، گاهی میشه با راه های خیلی پیش پا افتاده این رسالت را به انجام رسوند. خدا آخر عاقبت هممون را ختم به خیر کنه … الهی آمین