فریاد می کشد با همان صدای گوش خراشِ نتراشیده اش! انگار کسی نیست تا فریادش را خاموش کند .
این روزها کمتر دلم می خواهد صدایش را بشنوم؛ خودش می داند برای چه !
با بی میلی بلند می شوم و سمتش می روم؛ تازگی ها اسم مخاطبم را نشان نمی دهد و برایم تعدادی ارقام ردیف می کند …
تا فکر کنم چه کسی می تواند در آن سوی این فریادهای گوش خراش منتظر باشد !
انگشتم را از این سوی صفحه به سوی دیگرش می کشم … بفرمایید!
سلام می کند و من همزمان با جواب دادن به فکر فرو می روم که این صدا، صدای چه کسی ست!
می گوید باید هم مرا نشناسی! با شوق فریاد می زنم و اسمش را با تمام وجود صدا می زنم …
مدت هاست ندیدمش؛ صدایش را هم نشنیدم؛
امروز روز میلادش بود و من تمام روز به او فکر می کردم
و حالا به جبران تمام بی قراری هایم، یادم در سر مبارکش افتاده بود و حالا ما هر دو خرسند از شنیدن صدای یکدیگر …
گاهی فقط یک صدا، آدم را از برهوت افکار بی سر و ته نجات می دهد …
این که او مرا از یاد برده و در خاطرش نیستم؛ این که او دیگر مرا نمی خواهد؛
حالا این میان حرف های خانم مشاور هم همه این ها را مهر تأیید بزند و تو هم با انگشت سبابه ات پایش را مُهر کنی!
بیایید همدیگر را از وجود هم بی بهره نکنیم ؛ با هم باشیم همین !
پ.ن: از ذوق شنیدن صدای همکلاسی و دوست دوران راهنمایی ام اینو نوشتم :)))