از سر شب شوق رفتن به مسجد را داشت.ی جور بی قراری باهاش همراه بود. مدام سؤالش این بود که کِی میریم ، دقیقاً چه ساعتی ؟ خیلی دوست داشتم و دارم که بدونم چه حسی داشت ، آخه اون که سنی نداره و مثل ما آدم بزرگ ها کوله بارش سنگین نیست . وضو گرفتیم و عازم رفتن… بیشتر »