از سر شب شوق رفتن به مسجد را داشت.ی جور بی قراری باهاش همراه بود. مدام سؤالش این بود که کِی میریم ، دقیقاً چه ساعتی ؟ خیلی دوست داشتم و دارم که بدونم چه حسی داشت ، آخه اون که سنی نداره و مثل ما آدم بزرگ ها کوله بارش سنگین نیست . وضو گرفتیم و عازم رفتن شدیم . تازه دعای جوشن کبیر را شروع کرده بودند . اتفاقاً یکی از دوستان صمیمی اش را دیدیم و دیدار هم تازه شد، هر دو مثل پروانه به سوی هم پرکشیدند. طفلک هم از قلبش ناراحته و هم مشکل کبدی داره ، از همه مهمتر مشکل جسمانی اش هم روی همه ی اینها را پوشانده . دخترکان از اول تا آخر مجلس تو گوش هم پچ پچ کردند و ریز خندیدند…همون جا وسط همه اون آدم بزرگ هایی که به امید بخشش و تضرع اومده بودند ، نقاشی حرم امام حسین علیه السلام و بین الحرمین با صفا را کشیدند و خودشون را که کناری ایستاده بودند و با هم زمزمه می کردند : خدایا کربلا نصیبمان کن ! همه ی اینا به کنار ، من تعجبم از وقتی بود که روحانی مسجد گفت : قرآن ها را مقابل صورت باز کنید ، دخترکان هر دو به سمت مادرها ، سراغ قرآن گرفتند و پا به پای بزرگترها بک یا الله گفتند و اشک ریختند… یا حَبیبَ الباکِینَ…
پ.ن :خدایا دلم از این هواهای کودکانه می خواهد ،
از همین ها که فقط تو را می بینند ،
از همین ها که تو را باور دارند و جز تو یاوری نمی بینند …
یا دَلیلَ المُتَحَیِّرینَ ، یا غِیاثَ المُستَغیثینَ ، یا صریخَ المُستَصرِخِینَ …
سلام
بچه ها پاک ان..
کاش ما هم مثل بچه ها بودیم