تقریباً ده روز بود که مهمون خونه ما شده بود . تو این ده روز من هر روزم را با اون سر می کردم ، باهاش حرف می زدم و ترگل ورگلش می کردم و خلاصه ی جورایی واسم عزیز بود . اون شب دو تا خانواده مهمون ما بودند که ی جورایی هم دوست بودن هم فامیل .
شب ،بعد از خوردن شام با خانم ها داخل آشپزخونه مشغول گفتگو و بگو بخند شدیم . راستش نمی دونم چرا دلم نمیخواست کسی متوجه اش بشه ولی خب نشد که نشد .
از هر دری سخنی و کلامی وارد شد و آخر سر رسید به دوست جان ما ! یکی از خانم ها با لحنی که خالی از حسرت و شکایت هم نبود ،گفت آخی ما هم ی دونه مث اینو داشتیم ولیییییی خُشکییییید !!! ی لحظه همه سکوت کردیم ،بعد اون یکی گفت : فلانی؟ فردا منتظر خشکیدنش باش ! من که ته دلم خالی شده بود با ی غمی نگاهی به نازنینم کردم و گفتم نه امیدوارم اتفاقی نیفته …
اونشب مهمونا رفتن و من مثل هر شب نازنینم را بوسیدم و چون می دونستم تشنه است به اندازه ی ته لیوان بهش آب دادم . دو روز نگذشته بود که حس کردم بوی بدی توی آشپزخونه پیچیده ،هر چی اطراف را نگاه کردم چیزی ندیدم . ی مرتبه ، چشمتون روز بد نبینه ! دیدم گل بیچاره من برگهاش آویزون شده و رنگش مثل لجن شده .
یادم افتاد به حرف دوستم ؛ فلانی فردا منتظر خشکیدنش باش ! واااییی چقدر دردناک بود . اون حالا عضوی از اعضای خانواده چند نفری ما بود و من از دست داده بودمش (ناگفته نمونه که من همه گل های خونه ام را دخترم یا پسرم صدا می زنم ).
حالا نمی دونم واقعاً گل نازنین من نظر خورده بود یا …
هر چند بعد از دست دادنش یکی دیگه را جایگزینش کردم اما هنوز معتقدم که سوگلی من نظر خورده ! شماهام موافقید ؟