همیشه این ماه که میشه ی عالمه خاطره تو دلم زنده میشن …
انگار قصد هم ندارن تا به این زودی دست از سرم بر دارن .
روبروش می ایستم و زل می زنم به چشماش ، ته این چشما ،ی غم بزرگی نشسته .
باهاش حرف می زنم و یکی یکی دست خاطره هاشو می گیرم و از دلش بیرون می کشم
ی قطره اشک میفته روی گونه اش ، با سرانگشتم راهشو سد می کنم ،
دستمو می گیره و میگه : دلم به اینا خوشه …
ی لحظه ساکت میشم ، تا اون حرف بزنه ؛
می دونم تو دلش ی دریای طوفانیه و هر لحظه ممکنه منو هم با خودش ببره .
واژه ها یکی یکی مث تیله های رنگی رنگی می غلتن و آروم آروم میان سمت من ،
دونه دونه می گیرم و میذارمشون توی تنگ بلوری قلبم .
واسه یکی ،یکیشون شعر می بافم و تنشون می کنم … می دونم اونم این کارو دوست داره !
یکی از این تیله ها رنگش با بقیه فرق داره انگار ، چون ی مرتبه ساکت میشه و زل می زنه تو چشمام
بهش میگم , می دونم ، می فهمَمِت ! انگار منتظر همین حرف بود …
دستشو می گیرم و با چشمام باهاش حرف می زنم ، فقط اونه که حرفای منو می فهمه .
این روزها کار دلم شده این … گاهی فقط و فقط اون می تونه منو آروم کنه …
.
.
.
آخرش می رسم به تو !
پ.ن۱: دلداری های من و خودم ،شیرین ترین لحظه هایی که دارم .
پ.ن۲: «تو» زیباترین داشته منی ! ألا بِذِکر اللهِ تَطمَئنُ القلوب .
سلام…
قدیم ها یادمه مادر بزرگی داشتم که همیشه با خدا سخن میگفت…من اون موقع بچه بودم..اما چون حسش را می فهمیدم تحسینش می کردم.
هر چی می دید..هر بلاییکه سرش می اومد..فورا زیر لب با خدا سخن می گفت…از همه چی می برید و متوسل می شد به خدا.
نماز که میخوند می شنیدم که بعضی الفاظ را به غلط به لب میاره..اما مهم نبود.مهم این بود که می دونست مخاطبش کیه..
با این که بی سواد بود..اما خوب رابطه ای با خدایش به هم زده بود.
از تمام فضایل انسانی اگه بهره ای هم به فرض محال نداشت،یک بهره داشت..خوش اخلاقی…
که فکر کنم برای آخرتش و رستگاری اش کافیه.
هر وقت یادش می افتم یاد خدا می اندازه منو…
واین خیلی مهمه…
ای کاش خدا ما را در زمره ی این نیکان قرار دهد…از دست این نفس اماره…که کوچیک و بزرگ…مشهور و گمنام نمی شناسه…
این سعادت نصیب هر کسی نمی شه..مخصوصا جوونا..خدا حفظتون کنه خانم….