شب قبل بعد از اینکه از خواندن مقدمه کتاب آقای جوادی آملی فارغ شدم، به زور خودم را از لابلای کلاف سردرگم کلماتش بیرون کشیدم و راستش را بگویم، بدون مسواک خوابیدم. حتم دارم سرم به بالش نرسیده به دالان هزارتوی خواب روانه گشتم. بماند که دیشب هم دست از سرم بر نداشت و خودش را قاطی رؤیای شیرینم کرد؛ (خودِ …اَش می داند که را می گویم) بگذریم؛
صبح با جان کندنی از رختخواب جدا شدم و صبحانه خورده، نخورده خودم را به کلاس رساندم. قرار بود استاد از مقدمه تسنیم سؤالاتی بپرسد که خدا را شکر به خیر گذشت و حداقل از من نپرسید.
استاد عادت دارد برای پیشگیری از هجوم انواع فکر و خیال و چُرت و خواب عمیییییق و … گاهی از دانشجوها بخواهد تا مطالب روی دیتا شو را بخوانند؛ راستش خیلی خسته بودم و کمی هم حواسم لابلای جمله های استاد گم شده بود که متوجه شدم استاد مرا مورد عنایت قرار داده و صدا می زند!!!
+ استاد با منید؟!
- بله مگه غیر شما کس دیگه ای هم روسری زرشکی سر کرده ؟!!!
و کلاسی که روی هوا رفت!!! و هیچی دیگه، نشد یک بار چیزی از این ذهن مبارک بگذرد و …
پ.ن: اندر احوالات من و عالم شهود