همیشه این ماه که میشه ی عالمه خاطره تو دلم زنده میشن …
انگار قصد هم ندارن تا به این زودی دست از سرم بر دارن .
روبروش می ایستم و زل می زنم به چشماش ، ته این چشما ،ی غم بزرگی نشسته .
باهاش حرف می زنم و یکی یکی دست خاطره هاشو می گیرم و از دلش بیرون می کشم
ی قطره اشک میفته روی گونه اش ، با سرانگشتم راهشو سد می کنم ،
دستمو می گیره و میگه : دلم به اینا خوشه …
ی لحظه ساکت میشم ، تا اون حرف بزنه ؛
می دونم تو دلش ی دریای طوفانیه و هر لحظه ممکنه منو هم با خودش ببره .
واژه ها یکی یکی مث تیله های رنگی رنگی می غلتن و آروم آروم میان سمت من ،
دونه دونه می گیرم و میذارمشون توی تنگ بلوری قلبم .
واسه یکی ،یکیشون شعر می بافم و تنشون می کنم … می دونم اونم این کارو دوست داره !
یکی از این تیله ها رنگش با بقیه فرق داره انگار ، چون ی مرتبه ساکت میشه و زل می زنه تو چشمام
بهش میگم , می دونم ، می فهمَمِت ! انگار منتظر همین حرف بود …
دستشو می گیرم و با چشمام باهاش حرف می زنم ، فقط اونه که حرفای منو می فهمه .
این روزها کار دلم شده این … گاهی فقط و فقط اون می تونه منو آروم کنه …
.
.
.
آخرش می رسم به تو !
پ.ن۱: دلداری های من و خودم ،شیرین ترین لحظه هایی که دارم .
پ.ن۲: «تو» زیباترین داشته منی ! ألا بِذِکر اللهِ تَطمَئنُ القلوب .