خیلی دوستش داری ! می دانم ، بیشتر از هر چیزی که بتوان تصور کرد . آن قدر که گاهی فقط عاشقانه نگاهش می کنی. با هر چیزی می خواهی خودت را به او نشان دهی ؛ خودت را ، عشقت را.
همیشه کنار اسمش یک «جانم» می گذاری . برایش زندگی می بافی ،چای می ریزی تا او چایی اش را بنوشد و خستگی در کند.
بعضی وقت ها که می خواهد جایی برود برایش بقچه ای از دعا پیچیده ای و به دستش داده ای و او یادش رفته که حتی نگاهت کند .
خیلی تلاش می کنی به او بفهمانی که چقدر دوستش داری ،چقدر عاشقش هستی؛
دیده ام وقت هایی را که خیلی کار داری اما بخاطر او همه کارها و قرارهایت را کنار می گذاری ؛
هر جا باشد می خواهی که تو هم باشی ، هر جا می رود ،می خواهی که با او بروی . اما انگار او تو را … نه! حتی نمی خواهی تصورش کنی !
دیده ام وقت هایی که عصبانی ات می کند ولی دل به دلش می دهی و از او ناراحت نمی شوی ؛ آخر تو عاشقش هستی . تو را می آزارد و تو انگار نمی بینی ، آزرده نمی شوی …
اما او انگار نمی داند ، انگار نمی فهمد یا شاید خودش را به ندانستن و بی خیالی می زند …
روزهای زیادی را دیده ای ، روزهایی که خوب یا بد گذشتند ، او هنوز هم تو را نخواسته اما تو عاشقانه هایت را نثارش می کنی ، قربان صدقه اش می روی… هنوز چشم های نگرانت تا دَمِ در بدرقه قدم های اوست و هنوز منتظرش می مانی و انگار بغیر از او کسی را نداری …
نمی دانم تا بحال به «او» که وقتی تو را خلق کرد، به خودش آفرین گفت ، فکر کرده ای ؟
او همیشه حواسش به تو هست ، همیشه مراقب تو ؛
دیده ای ؟ با هر بهانه ای می خواهد او را ببینی ، صدایش بزنی و به سویش پرواز کنی !
حتی یک لحظه از تو غافل نیست؛ همیشه همراهت ، کنارت و پشت و پناه توست !
حالا خودت بگو ، تو عاشق تری یا او ؟