سال هاست که بید مجنون ِ کنار حوض، مجنون است؛ او مدت هاست گیسوان پریشانش را، رقصان به لب های حوض مدوّر میان حیاط به دست باد می سپارد …
مدت هاست ماهی های کوچک حوض، هر روز عطر نفس های کاشی های فیروزه ای را نفس می کشند و با آهنگ شاخسار مجنون، رقصان و بوسه زنان زندگی می کنند؛ و هنوز در حسرت دریا…
حوض با کاشی های فیروزه ای رنگش هر صبح به روی ماهی ها عشق می پاشد و امید می بخشد …
اما گوشه حیاط، پیچکی بی قرار در باغچه ای از عشق، مأمن گرفته و به امید دیدار خورشید دیوار بلند حیاط را در می نوردد.
کمی آن طرف تر درخت تاکِ کنار پله ها همچنان برای پیچیدن دور قلب نرده ها عشق می بافد …
روزهای زیادی است کودکی به عشق مادر نان می خرد …
ایوان پر از شمعدانی است؛ شمعدانی ها هر روز صدایشان را می شنوند و عشق سر می دهند؛ شمعدانی ها اینگونه عاشق شدند …
مدت هاست پدر، این قلب تپنده، برای بازگشت به خانه لحظه شماری می کند …
و اما …
زمین… لرزید !
آسمان… غرید !
پدر، افتاد ؛
مادر، پیر شد ؛
کودک، زیر آوار غم ماند …
و دیگر… ماهی ، حوض ، بید، عاشق نشدند …
پیچک بی قرار دیگر شوق نیافت به دیدن خورشید برود …
تاک دیگر عشق نبافت
و شمعدانی ها دیگر عاشق نشدند !