مسافر کربلا
حواست با منه ؟
یا تو یا هیچکس…
|
مسافر کربلا حواست با منه ؟ یا تو یا هیچکس…
قصه، قصه ی دلدادگی ست! فرقی ندارد برای خواهر باشد یا برای برادر؛ قصه عشق است؛ قصه شوق نفس های بندگی در حریم پاک عشق! قصه بال زدن های ملائکه در جای جای این مسیر؛ هوا، هوای عشق است و نسیم عشق وزیدن گرفته؛ اللهم صل علی علی بن موسی الرضا المرتضی الإمام التقی النقی و حجتک علی من فوق الأرض و تحت الثری الصدیق الشهید صلاة کثیرة تامة زاکیة متواصلة المتواترة المترادفة کأفضل ما صلیت علی أحد من أولیائک. همه دست به روی سینه به احترام و ادب به سمت مشهد الرضا علیه السلام… از این هوا دلرباتر هوایی نیست؛ این سوی حریم، مادری لبخندزنان به سمت تو می آید؛ انگار حرفی برای گفتن دارد؛ سراپا گوش می شوی؛ می گوید: خادم الرضایی؟ از مشهد آمدی؟ سلام مرا، ویژه به آقا برسان؛ بگو آقاجان دلم برایتان خیلی تنگ شده است؛ اشک که در چشمانش می دود، با گریه و لبخند می گوید: پنج شش سالی ست که مشهد نرفته ام؛ دوباره التماس دعا می گوید و می رود. کمی آن سوتر خانم جوانی از میان همهمه ای بیرون می آید، با شوق به سمت تو می آید؛ بانو خوش به حال شما، خوش به حالتان که خادم الرضایید؛ سلام مرا به آقا برسان! دخترکی همراه با مادرش؛ می گوید : هوای اینجا هوای حرم است، انگار در آن صحن و سرا راه می روی ؛ معلوم است که دخترک دلش را حوالی حرم جاگذاشته است. قصه دلدادگی زن و مرد، کودک و بزرگ، پیر و جوان نمی شناسد، انگار پسر روی ویلچر هم شِفای پاهایش را همین جا میان این همه دلدادگی می خواهد …
و من باز دلم هوایی مشهدت شده است آقاجان؛ السلام علیک یا علی بن موسی الرضا المرتضی…
پ.ن: خاطرات خادم الرضا شدنم ؛
فریاد می کشد با همان صدای گوش خراشِ نتراشیده اش! انگار کسی نیست تا فریادش را خاموش کند . این روزها کمتر دلم می خواهد صدایش را بشنوم؛ خودش می داند برای چه ! با بی میلی بلند می شوم و سمتش می روم؛ تازگی ها اسم مخاطبم را نشان نمی دهد و برایم تعدادی ارقام ردیف می کند … تا فکر کنم چه کسی می تواند در آن سوی این فریادهای گوش خراش منتظر باشد ! انگشتم را از این سوی صفحه به سوی دیگرش می کشم … بفرمایید! سلام می کند و من همزمان با جواب دادن به فکر فرو می روم که این صدا، صدای چه کسی ست! می گوید باید هم مرا نشناسی! با شوق فریاد می زنم و اسمش را با تمام وجود صدا می زنم … مدت هاست ندیدمش؛ صدایش را هم نشنیدم؛ امروز روز میلادش بود و من تمام روز به او فکر می کردم و حالا به جبران تمام بی قراری هایم، یادم در سر مبارکش افتاده بود و حالا ما هر دو خرسند از شنیدن صدای یکدیگر … گاهی فقط یک صدا، آدم را از برهوت افکار بی سر و ته نجات می دهد … این که او مرا از یاد برده و در خاطرش نیستم؛ این که او دیگر مرا نمی خواهد؛ حالا این میان حرف های خانم مشاور هم همه این ها را مهر تأیید بزند و تو هم با انگشت سبابه ات پایش را مُهر کنی! بیایید همدیگر را از وجود هم بی بهره نکنیم ؛ با هم باشیم همین !
پ.ن: از ذوق شنیدن صدای همکلاسی و دوست دوران راهنمایی ام اینو نوشتم :)))
استاد گفت: برای شروع درس امروز تمرکز حواس نیاز هست پس چشم هایتان را ببندید و … چشم هایم را بستم؛ استاد گفت: به هیچ چیز فکر نکنید و فقط به نفس کشیدنتان فکر کنید؛ و من به هیچ چیز فکر نکردم مگر به صدای قدم های تو ؛ مگر من جز آمدنت از خدا چه می خواستم…
پ.ن: برداشت آزاد؛
با سستی از خواب بیدار شده و داره مرتب نق می زنه! می خندونمش و بهش یادآوری می کنم کارهای امروزش را. با کلی معطلی از رختخواب بلند میشه و آبی به صورتش می زنه. امروز قراره سه آیه باقی مونده از حفظش را به سرانجام برسونه. هنوز یک ربع نیست که مشغوله. با ی حالتی میشینه کنارم و میگه : من چند تا سؤال دارم می پرسم و میرم .شروع می کنه : مادر؟ این که تو قرآن گفته ما این کتاب را نازل کردیم یعنی چی؟ چجوری؟ خدا خودش نوشته؟ یا به کسی گفته واسش نوشته؟ فرقان یعنی چه؟ جواب می گیره و ی ذره آروم میشه . مادر؟ قوم بنی اسرائیل چه کسانی بودند؟ چرا اینقدر حضرت موسی را اذیت کردند؟ چرا خدا میگه ما برای شما نشانه هایی فرستادیم اما شما ایمان نمیارید؟ نشانه ها را چجوری می فرستاده؟ مثل بارون که نبوده (لابلای سؤالش به حرف خودش می خنده) ؟ بعد چرا این قوم ایمان نمی آوردند؟ بازم ی کم توضیحات دست و پا شکسته من را میشنوه و آروم می گیره. مااااااادرررر؟ همه پیامبرها پدر و پسر بودند؟ یا همدیگر را می شناختند؟ اگه نه مثلاً یکی از اونا میاد مردم را هدایت می کنه بعد پیامبر بعدی میاد و همون حرف ها رو می زنه (به فکر فرو میره و انگار هنوز سؤالش را مطرح نکرده جوابش را میگه) خب معلومه دیگه، خدا یکیه، خدا وجود داره و گرنه وقتی بعضی پیامبرها همدیگه رو نمی دیدند چجوری حرفشون یکی بوده؟! پس خدا وجود داره و برای همه یکی بوده و هست . (انگار یادش میاد اینو باید برای کسی توی کلاس توضیح بده) . مادر ی سؤال دیگه! وقتی قیامت میشه، مثلاً اگه کسی ی کارای بدی کرده باشه ولی نمازش را خونده باشه و کارهای خوبی هم انجام داده باشه سرنوشتش چی میشه؟ راسته میگن اول عذابش را می کشه بعد میره بهشت؟ (از یادآوری عذاب های جهنمی که در قرآن خونده حالش دگرگون میشه و میگه خدا عاقبتمون را بخیر کنه، اینو تحت تأثیر حرفای من میگه) . ادامه میده مادر من وقتی رفتم بهشت همش نگران اینم که کسی موهامو نبینه و یهو ی نامحرم نیاد! از حرفش خنده ام می گیره و میگم تو بهشت هیچ رنج و سختی و مشقتی وجود نداره حتی همین فکری که الان تو سر تو هست! ی کم خوشحال میشه و میگه کاش تو بهشت چهار تایی مون کنار هم باشیم، میگم الهی و … میگه روز قیامت سرنوشت ما آدما معلوم میشه یا بهشتی میشیم یا جهنمی اما سرنوشت ملائکه چی میشه اونا بهشتی میشن یا جهنمی؟ نمیشه که اونا این دنیا مشغول نوشتن کارای ما باشن (چندتا مثال هم می زنه!!!) بعد اون دنیا که بیکار میشن، چی؟!!! می پرسه قبل خدا کی بوده اصلا کسی بوده؟ خودش میگه می دونم قبل خدا کسی نبوده و بعدی هم برای خدا وجود نداره اما خیلی دوست دارم بدونم قبل از این که ما آفریده بشیم خدا مشغول چه کاری بوده ، می پرسه و خودش میگه می دونم نباید به این چیزا فکر کنم ….. اما عمیق به فکر فرو میره… حتی می پرسه چرا ابوجهل پیامبر را اذیت می کرده و به خدا و پیامبر ایمان نمی آورده ؟ مگه عموی پیامبر نبوده؟ بعد خودش را با عموی خودش مقایسه می کنه و میگه انگار عمو من رو اذیت کنه (می خندیم به مثالش و اون ادامه میده) راستی این زن و شوهری که… می دونم چی میخواد بگه ، میگم آره همین ابوجهل و همسرش هستند، ادامه میده: همسرش هیزم کش جهنمه! از قصه پیامبران خیلی سؤال داره ، بهش قول میدم واسش ی کتاب کامل قصه پیامبران را بخرم (یکی داره اما کامل نیست) . قشنگ میشه فطرت پاکش را بدون هیچ چشم مسلحی دید ، میشه خدا را در تک تک سلول هاش مشاهده کرد. میشه اعتمادی که به خدا داره را از اطمینانی که به بهشت رفتنش داره فهمید . حواسش هست که خدا مراقبش هست. |
|
کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
|