هو القادر
انگار قراره از پل صراط رد بشم، چنان هول برم داشته که پشت رول تو خیابون هیچکس و هیچی را نمی بینم. به این فکر می کنم که سؤالات در مورد چی هست و قراره چی بشه. دروغ نگم با کمک خدا رسیدم به کوچه دانشگاه ، از سراشیبی ابتدای کوچه که پایین رفتم یاد بچگی و سرسره بازی هایی افتادم که داغش به دلم نشست. سرعتم را کم کردم و از این لحظه تمام لذتش را به درونم هل دادم. ی جای پارک کنار ی دیوار که شاخه های درخت مو اونو پوشونده بود، پیدا کردم و ماشین را پارک کردم و با ی اضطراب وصف ناشدنی به سمت دانشگاه رفتم. به در که رسیدم گفتم خوبه با پای راست وارد بشم. بسم الله گفتم و وارد شدم. در دوم و بعد در سوم را هم رد کردم. به خانمی که پشت میز نشسته بودم سلام کردم و مدارکم را روی میز گذاشتم. خانم مهربونی بود نمیشه جز مهربونی چیز دیگه ای در حقش بگم . مدارکم را چک کرد و فرستادم به ی اتاق دیگه . وارد شدم و سلام کردم، آقای ر… پشت میز بزرگی نشسته بود، جلوی میز شش تا صندلی و ی میز کوتاه چیده بودند. مدارکم را ارائه دادم و دو تا فرم گرفتم. تند تند فرم ها رو پر کردم. با اینکه از پر کردن بعضی قسمت ها اکراه داشتم اما خب باید سیاه می شد دیگه. آقای ر… در مورد ضوابط دانشگاه با من صحبت هایی کرد که مرا روشن کند . گفتم ای آقاااااا حالا بذار مصاحبه بشم ببینم کدوم وریم بعد اینا رو بگو!!!
ولی خب آقای ر… که نمی دانست من درون بلبشوی خودم چه نجواها که ندارم ، همه حرفهایش را زد و من هم بله محکمی گفتم که یعنی فهمیدم .
ی ربع تا بیست دقیقه منتظر موندم تا وارد اتاق اصلی بشم . دروغ نگفته باشم، داشتم می مردم. هر کس هم که با من حرف می زد نصفه نیمه جوابش را می دادم، بنده خدا ها استرس مرا درک می کردند.
وارد اتاق شدم . ی میز بزرررررگ با ی عالمه صندلی که دورش ردیف شده بودند. و در ابتدای میز سه نفر آقای محترم که دوتاشون معمم بودند، نشسته بودند.
اعتراف می کنم که در ابتدای امر احساس کردم ی اژدهای سه سر مقابلم ایستاده و دارد مرا قورت می دهد. سلام کردم و با اشاره ایشان نشستم . از نگاه های عجیبشان حس کردم ای داد بیداد! یعنی تصوری که از ایشان دارم را فهمیده اند؟!!!
سؤالات شب اول قبرم بود انگار ! جلوی چشمهایم تیره شد و رنگ از رخساره ام پرید. صورتم خیس عرق و من غرق در افکار عجیب و غریبم بودم که یکی از آقایون معمم گفت قرآن را بردار و صفحه فلان را بیاور و بخوان . حالا من که به گمان خودم در این یک فقره فول فولم قرآن را باز کردم و ی صفحه دیگه رو آوردم و شروع کردم به خواندن. که یهو گفت : صفحه فلان را بخوان خانم! این ب بسم الله بود . تا آخر جلسه چنان گیج و منگ سؤالات را جواب دادم و ندادم که بیا و ببین .
اینقَدَر بود که خانم بودم و گر نه شاید خدای ناکرده مرا با اوردنگی بیرون انداخته بودند.
بنده خدایی که به من نزدیک تر بود و حال مرا درک می کرد لیوان آبی جلوی من گذاشت اما از ترس اینکه قورت قورت صدای آب خوردنم شنیده شود لب به آب نزدم . آن یکی هم که مرا با سؤالاتش مستفیض کرده بود هم گفت: سؤالات خیلی عجیبی نپرسیدم هااا! خواستم بگویم نه آقا شما خوب من خیلی … تشریف دارم. نمی دانم با این وضعیت اسف بارِ پاسخ دادنم امیدی به قبولی داشته باشم یا نه ؟
پ.ن: واسم دعا کنید همین! :))