نگــــاه خـــــدا...

ورودخانه

مطالب پر بازدید

  • لب ما و قصه‌ی زلف تو، چه توهمی! چه حکایتی!
  • خدا با توست!
  • خدایا رحمتت دریای عام است...
  • پاییــــــــــــز آمـــــــــــد!
  • حکیم عمر خیام نیشابوری
  • یادت باشد...
  • شمعدانی ها دیگر عاشق نشدند !
  • سنگ نیم من!!!
  • دروس الاشیاء !
  • قلقلک خاطرات
گُمشُده !
ارسال شده در 29 آبان 1398 توسط تســـنیم در نکته های ناب, درد دل, دلنوشته هام

 

نمی دانم، دقیقاً از کِی، چه زمانی، گُمَت کرده بودم،

از کِی فراموشت کرده بودم؛

از روزهای کودکی ام، در ازدحام کوچه های مدرسه و هیاهوی خطاهای بچه گانه ام ؛

یا نه، از روزهای نوجوانی و شور و شوق رسیدن به رؤیاهای بی حد و مرزش،

از روزهای جوانی ام ،در همهمه ی افکار بی انتها و در میان شلوغی رابطه ها؛

نمی دانم !

از روزهای سر به مهر دبیرستان بود یا از روزهای دونفره شدن من و او …

از روزهایی که تو را ندیدم یا نخواستم ببینم؛

انگار یادم رفته بود که تو هستی !

حالا که فکرش را می کنم، می بینم، خیلی وقت ها صدایت را هم نشنیدم،

انگار گوش هایم را گرفته بودم تا چیزی نشنوم…

یادم می آید؛

روزهای مُرده ای که غمگین بودم و ناامید؛

روزهایی که می توانستم با تو زنده اش کنم اما…

چقدر احساس تنهایی می کردم، وقتی می دانستم کسی را می خواهم اما انکارش می کردم…

روزهایم بی تو گذشت !

انگار قرار بود همه این روزها را می دیدم تا تو را پیدا می کردم،

حالا که از تب و تاب روزهای جوانی ام افتاده ام ؛

جایی درون ذهنم رنگ دیگری پیدا کرده …

وقتی صدایم کردی و من به سوی تو برگشتم؛ هنوز چشمانت منتظر نگاهم بود ،

هنوز آغوشت برای پرواز دستانم باز بود؛

دست هایم را که گرفتی گرمای آتشین وجودت سراسر قلبم را گرم کرد و من جانی دوباره گرفتم …

از این که دارَمَت خوشحالم و از این که دیر پیدایت کردم غمگین !

 

پ.ن1: دلتنگت بودم ،آهای خودم!

پ.ن2: سراسر این دلنوشته حدیث قدسی «من عرف نفسه فقد عرف ربه» در خاطرم بود …

خدا خود من عرف نفسه فقد عرف ربه 8 نظر »
شیرینیِ تلخ !
ارسال شده در 29 آبان 1398 توسط تســـنیم در نکته های ناب

 

آن روز هم مثل همیشه حواسش به همه چیز بود الّا آن اصل کار … بار اولش نبود که به دنبال این کار می رفت . هر دفعه می گفت: خدا این بار، بار آخره ، دیگه تکرار نمی کنم … با تمام بدبختی هایش باز هم شیرینی اش را به جان می خرید . بارها کسی در درونش فریاد می زد: هنوز راه بازگشت باز است ،برگرد؛ بارها گفته بود آخر این راه پرتگاهی بیش نیست ،آخرش فقط تاریکی و روسیاهی است … اما او گوشش بدهکار این حرف ها نبود ، انگار هر بار به خیال خودش حق السکوتی به او می داد تا دهانش را ببندد .

اما این بار فرق می کرد ، به خیالش همه چیز خوب پیش می رفت اما انگار یک جای کار را نسنجیده بود و همان جا برای نابودی اش کافی بود … سیلی محکمی بود ، آنقدر محکم که سرش به دیوار خورده بود و حالا از درد به خودش می پیچید . کار از کار گذشته و غمی مرگبار جای آن شیرینی ها را پر کرده بود .

باز هم صدایش را می شنید ،همان وقت که از سوزش سیلی،اشک، امانش را بریده بود ؛ گفته بودم بس است ، گفته بودم بازگرد ، گفته بودم من خیر و صلاح تو را می خواهم اما …سرش را به زیر انداخت و باز هم گریست …

یاد کودکی و نهیب های مادر و گوشمالی های گاه و بی گاهش می افتم …خیلی درد داشت اما هر بار به خودم قول می دادم بار آخرم باشد و هر بار بعد از گذشت اندک زمانی فراموش می کردم .

مادر اما هر دفعه تذکر می داد هر دفعه صبر می کرد صبرش که تمام می شد ، گوشمالی ام می داد … اما آخرِ آخر مادر بود و دلش تاب نمی آورد و مرا می بخشید.

آری حکایت اینگونه آدم هاست ؛ خطا ، خطا، خطا…و همیشه منتظر بخشش از سوی خدا هستند اما میانه راه گاه چنان گوشمالی می شوند که از کرده و نکرده خویش پشیمان !

چه خوب که با این گوشمالی های کوچک انسان متنبّه و متوجه شود و هیچ گاه از درگاه الهی ناامید نگردد … چه بسا که بسیاری از این تلنگرها برای این است که انسان متوجه گناه و اشتباهاتش شود و سعی در جبران آن کند …

 

پ.ن: یاد این آیه افتادم :
قُلْ یا عِبادِیَ الَّذِینَ أَسْرَفُوا عَلى‏ أَنْفُسِهِمْ لا تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ یَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِیعاً إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِیمُ
بگو:«اى بندگان من که بر نفس خویش اسراف «و ستم»کرده ‏اید! از رحمت خداوند مأیوس نشوید، همانا خداوند همه‏ گناهان را مى‏ بخشد، زیرا که او بسیار آمرزنده و مهربان است.

سیلی خدا لا تقنطوا من رحمة الله گناه 20 نظر »
خواب و بیدار !
ارسال شده در 29 آبان 1398 توسط تســـنیم در درد دل, دغدغه های روز

           

      هوا گرگ و میش بود ،نه تاریک! نه روشن! باید هر چه سربعتر خودم را به خانه می رساندم . هر زمان که آدم عجله دارد این راه هم آنقدر طولانی می شود که دمار از روزگار آدم در می آورد …

خانه مان انتهای یک خیابان تاریک و کوچه شماره ده قرار داشت …همه کوچه ها بن بست و یک شکل بودند. از کوچه که بیرون می آمدی با زمین های کشاورزی یک دست شده ای مواجه می شدی … 

ابتدای خیابان باریک و تاریکمان رسیده بودم ، با قدم های تند و همراه با ترسی که همیشه موقع عبور از اینجا وجودم را فرا می گرفت ، در حرکت بودم… خدایا امروز قرار است با چه چیزی مواجه شوم ؟ صدای زوزه سگ ها از دور شنیده می شد .

به ابتدای خیابان که رسیدم با انبوهی از شاخه های هرس شده درختان روبرو شدم در حالی که دستم را حائلی مقابل صورتم قرار داده بودم از کنار شاخه ها عبور کردم ، ناگهان با ضربه ای به پایم متوجه سگ بزرگ قهوه ای رنگی شدم که انگار در حال فرار با من برخورد کرد و خوشبختانه به راهش ادامه داد و من با این که یک بار دیگر با این صحنه مواجه شده بودم، هراسان قدم هایم را بلندتر کردم و به حالت نیمه دو به سمت خانه حرکت کردم . جلوتر عده ای با هم ایستاده بودند ولی انگار کسی حواسش به من و یا صحنه ای که روبرویم می دیدم نبود … 

وای خدای من یک گله سگ ! همه بزرگ ، با رنگ قهوه ای و مشکی و زوزه های وحشتناکشان که از گرسنگی وحشتی عمیق به جانم می انداخت … خدایا تا خانه سه کوچه دیگر باقی مانده چگونه از میان این همه سگ فرار کنم ؟؟؟

اگر دنبالم آمدند چه کنم ؟ عزمم را جزم کردم و به سمت کوچه دویدم هنوز سگ ها با من فاصله داشتند … وارد کوچه شدم، نفس نفس می زدم و گلویم از شدت خشکی  دهانم می سوخت … از کوچه تا خانه چقدر کش آمده بود ،خانه یک پنجره داشت که دستم به آن می رسید ، به شدت به شیشه اش کوبیدم و به سمت در دویدم …

پشت سر هم در را می کوبیدم ، سریع در باز شد و من به خانه هجوم بردم و در را بستم … پشت در نشسته و می لرزیدم … هنوز صدای زوزه مرگبارشان را از پشت در می شنیدم … خدایا شکرت این بار هم جان سالم به در بردم …

 

پ.ن۱: خدا قسمت هیچکس نکنه از این مدل خواب دیدن ها !!!

پ.ن۲: محله ای که در خواب دیدم دقیقاً اوصاف محله قدیمی مان را داشت برای همین برایم واضح شده بود که خواب نیستم …

پ.ن۳: خودم تعبیرش را به اوضاع و احوال این روزها ربط دادم و سگ ها را به اوباش فتنه گر ، که از هیچ کاری دریغ نکردند …

اوباش فتنه گر خواب سگ 12 نظر »
حسّ دلنشین
ارسال شده در 29 آبان 1398 توسط تســـنیم در نکته های ناب, درد دل, احساسی, دلنوشته هام

هو المحبوب 

 

گاهی اوقات اصلأ نمی دونی چه حالی داری ،

میری تو خودت و رو موج نگرونی هات تاب می خوری .

گاهی غرق در خاطره هات میشی و بعضی وقت ها با یکی از اونا درگیر ؛

احساست قابل وصف نیست؛ نه غمش نه شادی ش

ی جورایی می دونی کسی نمی تونه حالت را عوض کنه 

نه خنده کسی، نه گریه اش ،نه صداش 

قاطی شلوغی های ی پارک ،ی خیابون ، ی کوچه و

حتی شلوغی کتاب های کتابخونه ات میشی تا شاید دری وا بشه و اونی که باید بشه ، بشه 

ولی نمیشه …

گاهی خودتو درگیر تماشای ی عکسی ،چیزی از گذشته های خیلی دور می کنی 

یا حتی یهو تصمیم می گیری ی دستی به سر و روی اتاقت بکشی ، 

اما …

توی این دنیا چه واقعی چه مجازی چیزی نیست حالت را خوب کنه 

گاهی حتی صدای مادرت هم مرهم دردت نیست …

بعضی وقت ها این حالو که پیدا می کنی اگه شانس بیاری و هنوز دلت بیدار باشه 

ی نجوا از درونت به گوش می رسه ؛

تازه میشی 

یادت میفته خیلی روزها بوده که هواتو داشته و دل به دلت داده تا حرفتو بزنی 

هنوز لب به سخن وا نکردی که اشکت جاری میشه 

شاید دو قطره است،  ولی معجزه است …

می فهمی وقتش رسیده ، وضو می گیری و چادر نماز گل گلی آبی رنگت را سر می کنی 

و روبروش زانو می زنی، صداش می زنی از اعماق وجودت ؛

پر واضحه که صدات کرده بود و تو این بار صداشو شنیدی …

 

وَ إذا سَأَلَکَ عِبادی عَنّی فَإِنّی قَریبٌ أُجیبُ دَعوَةَ الدَّاعٍ…(بقره،۱۸۶)

 

انگار حالت خیلی خوب شده خیلی …

 

 

پ.ن۱ : کاش از این حال و هواها همیشه سراغم بیاد !

پ.ن۲: الهی داغ دل را نه زبان تواند تقریر کند و نه قلم یارد به تقریر رساند ؛

الحمدلله که دلدار به ناگفته و نانوشته آگاه است .

 

حال خوب عاشقانه های علامه حسن زاده آملی عشق الهی 32 نظر »
میلاد اسوه صبر !
ارسال شده در 29 آبان 1398 توسط تســـنیم در مناسبت ها

 

 

 

و هلال صبـــر ، از افق آغـــوش زهـــرا، طلوع کرد !

مـــاه زاده ای 

که یک جرعه از نگـــاهش

در بســـت 

تا خـــدا پـــروازت می دهـــد! 

قـــدم ســـر چشـــم؛

حضـــرت صبـــور !

 

پ.ن : میلاد حضرت زینب سلام الله علیها و روز پرستار را به همه عزیزان تبریک عرض می کنم.

 

دختر علی ابن ابیطالب علیه السلام میلاد حضرت زینب سلام الله علیها ولادت اسوه صبر نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 13
  • 14
  • 15
  • ...
  • 16
  • ...
  • 17
  • 18
  • 19
  • ...
  • 20
  • ...
  • 21
  • 22
  • 23
  • ...
  • 34

نگــــاه خـــــدا...

دوستان من

  • حریم دل
  • درخت سیب
  • یار مهربان
  • عشق در هر گوشه ای افسانه ای خواند ز من
  • خط خطی های ذهن من
  • عصر غربت لاله ها
  • از نون تا قلم
  • صهباء
  • پاییز
  • قائم آل طاها
  • پشتیبانی کوثربلاگ
  • اخبار و اطلاع رسانی
  • شعر بلاگ
  • طلبه نوشت
  • خاطرات خاکی
  • محدثه بروجرد
  • جاذبه ی ضریح
  • نرجس خاتون(س)
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

دوستان حاضر

  • لبیک یا رسول الله
  • زفاک
  • نورفشان
  • rahyab moshaver
  • یا کاشف الکروب
  • غزال
کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان