نمی دانم، دقیقاً از کِی، چه زمانی، گُمَت کرده بودم،
از کِی فراموشت کرده بودم؛
از روزهای کودکی ام، در ازدحام کوچه های مدرسه و هیاهوی خطاهای بچه گانه ام ؛
یا نه، از روزهای نوجوانی و شور و شوق رسیدن به رؤیاهای بی حد و مرزش،
از روزهای جوانی ام ،در همهمه ی افکار بی انتها و در میان شلوغی رابطه ها؛
نمی دانم !
از روزهای سر به مهر دبیرستان بود یا از روزهای دونفره شدن من و او …
از روزهایی که تو را ندیدم یا نخواستم ببینم؛
انگار یادم رفته بود که تو هستی !
حالا که فکرش را می کنم، می بینم، خیلی وقت ها صدایت را هم نشنیدم،
انگار گوش هایم را گرفته بودم تا چیزی نشنوم…
یادم می آید؛
روزهای مُرده ای که غمگین بودم و ناامید؛
روزهایی که می توانستم با تو زنده اش کنم اما…
چقدر احساس تنهایی می کردم، وقتی می دانستم کسی را می خواهم اما انکارش می کردم…
روزهایم بی تو گذشت !
انگار قرار بود همه این روزها را می دیدم تا تو را پیدا می کردم،
حالا که از تب و تاب روزهای جوانی ام افتاده ام ؛
جایی درون ذهنم رنگ دیگری پیدا کرده …
وقتی صدایم کردی و من به سوی تو برگشتم؛ هنوز چشمانت منتظر نگاهم بود ،
هنوز آغوشت برای پرواز دستانم باز بود؛
دست هایم را که گرفتی گرمای آتشین وجودت سراسر قلبم را گرم کرد و من جانی دوباره گرفتم …
از این که دارَمَت خوشحالم و از این که دیر پیدایت کردم غمگین !
پ.ن1: دلتنگت بودم ،آهای خودم!
پ.ن2: سراسر این دلنوشته حدیث قدسی «من عرف نفسه فقد عرف ربه» در خاطرم بود …