هوا گرگ و میش بود ،نه تاریک! نه روشن! باید هر چه سربعتر خودم را به خانه می رساندم . هر زمان که آدم عجله دارد این راه هم آنقدر طولانی می شود که دمار از روزگار آدم در می آورد …
خانه مان انتهای یک خیابان تاریک و کوچه شماره ده قرار داشت …همه کوچه ها بن بست و یک شکل بودند. از کوچه که بیرون می آمدی با زمین های کشاورزی یک دست شده ای مواجه می شدی …
ابتدای خیابان باریک و تاریکمان رسیده بودم ، با قدم های تند و همراه با ترسی که همیشه موقع عبور از اینجا وجودم را فرا می گرفت ، در حرکت بودم… خدایا امروز قرار است با چه چیزی مواجه شوم ؟ صدای زوزه سگ ها از دور شنیده می شد .
به ابتدای خیابان که رسیدم با انبوهی از شاخه های هرس شده درختان روبرو شدم در حالی که دستم را حائلی مقابل صورتم قرار داده بودم از کنار شاخه ها عبور کردم ، ناگهان با ضربه ای به پایم متوجه سگ بزرگ قهوه ای رنگی شدم که انگار در حال فرار با من برخورد کرد و خوشبختانه به راهش ادامه داد و من با این که یک بار دیگر با این صحنه مواجه شده بودم، هراسان قدم هایم را بلندتر کردم و به حالت نیمه دو به سمت خانه حرکت کردم . جلوتر عده ای با هم ایستاده بودند ولی انگار کسی حواسش به من و یا صحنه ای که روبرویم می دیدم نبود …
وای خدای من یک گله سگ ! همه بزرگ ، با رنگ قهوه ای و مشکی و زوزه های وحشتناکشان که از گرسنگی وحشتی عمیق به جانم می انداخت … خدایا تا خانه سه کوچه دیگر باقی مانده چگونه از میان این همه سگ فرار کنم ؟؟؟
اگر دنبالم آمدند چه کنم ؟ عزمم را جزم کردم و به سمت کوچه دویدم هنوز سگ ها با من فاصله داشتند … وارد کوچه شدم، نفس نفس می زدم و گلویم از شدت خشکی دهانم می سوخت … از کوچه تا خانه چقدر کش آمده بود ،خانه یک پنجره داشت که دستم به آن می رسید ، به شدت به شیشه اش کوبیدم و به سمت در دویدم …
پشت سر هم در را می کوبیدم ، سریع در باز شد و من به خانه هجوم بردم و در را بستم … پشت در نشسته و می لرزیدم … هنوز صدای زوزه مرگبارشان را از پشت در می شنیدم … خدایا شکرت این بار هم جان سالم به در بردم …
پ.ن۱: خدا قسمت هیچکس نکنه از این مدل خواب دیدن ها !!!
پ.ن۲: محله ای که در خواب دیدم دقیقاً اوصاف محله قدیمی مان را داشت برای همین برایم واضح شده بود که خواب نیستم …
پ.ن۳: خودم تعبیرش را به اوضاع و احوال این روزها ربط دادم و سگ ها را به اوباش فتنه گر ، که از هیچ کاری دریغ نکردند …