اون روز از همیشه نگران تر بودم . ی حس عجیبی همراه با تلاشهای هر روزش همراه شده بود. نمی دونستم چی باید بهش بگم و چجوری باهاش روبرو بشم …آخه من هر روز باهاش حرف می زدم و باهاش زندگی می کردم . واقعاً نمی دونستم اون چه فکری در مورد من داره و یا حتی ، چه حسی ! ساعت چهار بعد از ظهر بود ، با عجله آماده شدم و همراه همسرم به مطب رفتیم . پاهام یارای ایستادن نداشت ، به سرعت ی جای خالی پیدا کردم و نشستم . انگار نیم ساعتی طول کشید تا نوبت من بشه اما برای من سه چهار ساعتی گذشته بود . اون روز زینب مهمان عمه بود و من اونو ندیده بودم . از ی طرف نگران زینب و از طرف دیگه نگران لحظه هایی بودم که پیش روم بود.
خانمِ… نوبت شماست بفرمایید داخل ! نگاه خسته و درمانده ام به همسرم افتاد ، با لبخند همیشگی و امیدوارش من را راهی کرد … داخل شدم و با راهنمایی خانم دکتر روی تخت دراز کشیدم . انگار ساعت از حرکت ایستاده بود و ثانیه ها سنگین جلو می رفتند.به جد می دیدم که با حرکات آهسته شون منو به سُخره گرفته بودند. نگاهم به صفحه مانیتور کوچکی که بالای سرم بود، افتاد . از دیدن حرکاتش به وجد اومدم انگار داشت با خودنمایی احساسش را بهم نشون می داد و من رو صدا می کرد ، من صداشو می شنیدم ، امّا ی حسّی لبخند را از لبهام پاک کرد .
صفحات: 1· 2