همینطور که تکیه بر تخت پر ابهت پادشاهی اش زده بود،
گفت: می دانیم که اکنون ما پادشاه قلب مهربان تو شده ایم و حالا حالاها از این تخت پایین بیا نیستیم !!!!
گفتیم : آری سرورم !
می خواستیم کمی هم تملق گویی کنیم؛ اما راستش را بخواهی زیاد مطمئن نبودیم، آخه اون کجا ما کجا …
اصلاً ما رو به اون چه ؟!!!
ته دلمان هم دل خوشی ازش نداشتیم . ولی برای دلخوشی اش این جواب را دادیم؛ آخر کار داشت به جاهای باریک کشیده می شد !!!
راستش این وسط مسط ها داشت ی چیزهای را به خورد وجود مبارکمان می داد که ترجیح دادیم نه تنها پادشاه قلب مان نباشد بلکه اصلاً پادشاه نباشد! وگر نه مملکتش از آن مملکت هایی می شد که مردمش مدام بر علیه اش شورش می کردند!
پ.ن1: کاشف به عمل اومدیم که این صحنه ها را وقتی تب و لرز کرده بودیم (دیشب) و در رختخواب هزیون می گفتیم، در خواب دیدیم!
پ.ن2: احتمال می دادیم که اگه چند لحظه دیرتر بیدار شده بودیم الان احتمالاً ی اتفاقایی افتاده بود .
پ.ن3: ببخشید از گفتن اسم و رسم اون پادشاه معذوریم!!! الهی که خدا نصیب هیشکی نکنه !
پ.ن4: آقا مردم خواب می بینن مام خواب می بینیم ای خدااااااااا….
پ.ن5: خدایا خودمو سپردم به خودت !
پ.ن6: حالا نیاین خرده بگیریناااا تاج و تخت پادشاه ما کمی شبیه به این عکس بود !