گاهی دلتنگ که می شوم، نمی خواهم دلتنگی ام آرامش اطرافیانم را به هم بریزد؛ برای همین دلتنگی هایم را دانه دانه لا به لای تار و پود وجودم پنهان می کنم.
یکی از آن ها را گل سری می کنم و آن را لا به لای موهایم فرو می کنم؛ یکی شان را سنجاق سینه ای می کنم و آن را روی لباسم، جایی که به قلبم نزدیک باشد، می زنم؛ یادم هست با یکی دو تا از آن ها رومیزی کوچکی بافتم و روی میز گرد خاطراتم انداختم.
بعضی های دیگر را که نتوانم بیرون نگه دارم، گوشه دنج طاقچه دلم می گذارم.
گاهی دلتنگی هایم آن قدر زیاد می شوند که باید بنشینم و دانه دانه آن ها را تا کنم و لابلای هر کدامشان گوی بلورینی* بگذارم و آن ها را در نهانخانه قلبم روی هم بچینم …
به گمانم او هم دلتنگ می شد…. مادربزرگ را می گویم ؛ همان روزهای دوری که دانه دانه پارچه های خط دار و گل گلی و ساده ی ریز و درشت را به هم می دوخت؛ اصلاً برایش مهم نبود این تکه بزرگ گاهی وصله ناجوری** شود در میان تکه های دیگر. به گمانم مادربزرگ دلتنگی هایش را لابلای درزهای چل تیکه اش پنهان می کرد.
یادم هست من برای چل تیکه مادربزرگ قصه می بافتم و او برای قصه های من خنده می سرود. گاهی مادربزرگ را با همان پاهای همیشه دردناک و خسته و کمر خمیده اش به درون تکه ها می بردم؛ جایمان عوض می شد و مادربزرگ کودکی می شد و من مادر او … گاهی برایش باغبان می شدم و او را به باغ های سرسبز تکه ها می بردم ؛ برایش سیب می چیدم و با عشق تقدیمش می کردم.
یادم هست یکی از تکه ها بوی آب و دریا می داد، آن روز من و مادربزرگ دو یار قدیمی شدیم و کنار آب دویدیم و دویدیم و از عشق گفتیم و خنده سرودیم .
مادربزرگ با قصه های من می خندید، اینقدر که جام بلورین چشم های قهوه ای اش از اشک لبریز می شد؛ برای همین است که می گویم مادربزرگ تمام دلتنگی اش را لابلای چل تیکه اش پنهان می کرد …
*: گوی بلورین: اشک
**: وصله ناجور کنایه از ناهماهنگی میان تکه هاست
پ.ن:1 این قصه واقعی است ؛
پ.ن2: دلتنگی همیشه هم بد نیست؛
الهم صل علی محمد وآل محمد
نظر از: . . . ماریا . . . [عضو]
از کی انقدر ظریف لطافت روحتُ به قلم در آوردی… ؟!
نمی دونم چرا ولی وسط خوندم یاد چشمات افتادم و رنگش…
الهی که هیچوقت دلت تنگ نباشه، که از تنگی نفسِ که میره و برنمی گرده…
پاسخ از: تســـنیم [عضو]
سلام ماریاااای مهربانم .
شرمنده ام نکن :))
چقدر دلم تنگ شده بود واست
خوشحالم اومدی اینجا …
ممنونم بابت دعای قشنگت ، الهی که تو هم همیشه شاد و سلامت باشی.
نظر از:
دوتا پنج ستاره یادم رفت.
پاسخ از: تســـنیم [عضو]
ممنونم :))
نظر از:
لعنت بر خاطرات قدیم.
که هرچه کهنه تر می شن، باقدرت و صلابت،برسر ما فرود میان.
پدر عشق بسوزه.
هر چی زمان بر می شه،بیشتر آدمو درگیر، می کنه.
حالا ، هر عشقی،
عشق به بچه،یار،کبوتر،طلا،زمین،زمان،و…..
پاسخ از: تســـنیم [عضو]
:((((
منظورتون خاطرات بده دیگه ؟!!!
ممنونم بابت نظرت
پاسخ از:
لعنت را با لحن شوخی،تجسم کنین!
اتفاقا به مورد مهمی اشاره کردید خاطرات تلخ و ناگوار گذشته روزی جزو بهترین و دلنشین ترین خاطرات خواهند شد چون هرگاه به آنها فکر میکنیم فقط دوران شادابی و نشاط و جوانی خود را یادآوری می کنیم نه خود آن را
پاسخ از: تســـنیم [عضو]
سلام :))
ممنونم بخاطر توضیحتون . ممنونم دوست خوبم.
نظر از: مدیر النفیسه [عضو]
سلام متن جالبی بود
پاسخ از: تســـنیم [عضو]
سلام :)
سپاسگزارم خانم بدری عزیز
نظر از: MIMSHIN [عضو]
پاسخ از: تســـنیم [عضو]
جانت سلامت خواهر جان :)
نظر از: سایه [عضو]
خدایا
همیشه دلتنگی ام را
در دریای آغوش تو ریختم
عجیب این
دریا معجزه میکند….
پاسخ از: تســـنیم [عضو]
سلام سایه جان
دقیقاً.ممنونم از وقتی که گذاشتی دوست خوبم
سلام
به قول حین پناهی
گاهی آدم حوصله هیچ چیز راندارد
دوست دارد بردارد خودش رابریزد دور
پاسخ از: تســـنیم [عضو]
سلام :))
چه جالب گفته این حسین پناهی
ولی من هنوز تصمیم نگرفتم خودم رو بریزم دور ..آخه گنا دارم
نظر از: ریاحی [عضو]
پاسخ از: تســـنیم [عضو]
سلام
مادربزرگ مادرم بودند یعنی من نتیجه ایشون بودم.
خیر مادر شهید نبودن.
پاسخ از: ریاحی [عضو]
پاسخ از: تســـنیم [عضو]
سلام :))
شاید…
الهی الهی
همه ی دلتنگی با ظهور آقا برطرف میشه اللهم عجل لولیک الفرج
نظر از: یار مهـــدی [عضو]
پاسخ از: تســـنیم [عضو]
سلام یار جونم :)))). ( یاد ی بحثی افتادم :))))))) )
ممنونم نظر لطف شماست.زیبا می بینی و میخونی خانوم گل.
پاسخ از: یار مهـــدی [عضو]
نظر از:
خدایی همینه.آفرین.
مادر بزرگا زود پیرمی شن.
و زودتر تنها.
تنها یان تخیل باف.
چه توی حیطه ی قصه،چه توی امید به دیدار.
دیدار کسانی که گذشته شونو تداعی نی کنند.
جوانی شونو تداعی می کنند.
و بچگی بچه های گرفتارشونو.
انگار با پیر شدنشون،فرشته اون ور سکه شون جوون تر می شه.
درست مث مادر بزرگ شما.
و…
من.
خدا بیامرزد همونطور که ما ازشون گذشتیم و محرومشون شدیم.
چه قشنگ نوشتین.قلمتان را می بوسم.
پاسخ از: تســـنیم [عضو]
سلام
شمام قشنگ نوشتین آفرین .
خدا همه ی رفتگان را بیامرزه.
نظر لطف شماست ، شرمنده ام نکنین…
نظر از: نردبانی تا بهشت [عضو]
خیلی قشنگ بود نوشته خودتونه عزیزم
پاسخ از: تســـنیم [عضو]
قشنگ می خونین .ممنون که وقت گذاشتی و خوندی.
بله با اجازه شما :))
فرم در حال بارگذاری ...