مسافر کربلا
حواست با منه ؟
یا تو یا هیچکس…
|
موضوع: "کتابخوانی"
مسافر کربلا حواست با منه ؟ یا تو یا هیچکس…
ارسال شده در 29 آبان 1398 توسط تســـنیم در قصه ارباب معرفت, نکته های ناب, احساسی, کتابخوانی, عشقبازی دوربینم
یادمان هست! بگذار بگذریم… به جای نقطه اشک هایمان را می گذاریم و می رویم به امید روزی که حمید با سپاهی از شهیدان در رکاب امام زمان عجل الله تعالی فرجه رجعت کند تا این بار با هم همسفر جاده آسمانی نجف کربلا باشیم إن شاء الله این همه خط نوشتیم یکی اش هم نستعلیق چشم های تو نشد …
پ.ن1: این کتاب را که بتازگی از همسرم هدیه گرفتم و واقعاً غافلگیر شدم ظرف مدت سه الی چهار ساعت خواندم . کتابی نبود که بتوانم زمین بگذارمش . به شدت تحت تأثیر کتاب قرار گرفتم ؛ عاشقانه ای وصف ناشدنی . پ.ن2: پیشنهاد می کنم بخونید . پ.ن3: این جمله از کتاب من را دگرگون کرد : … با همه این سختی ها، امیدوارم . می دانم راه نرفته زیاد دارم، می دانم هنوز هم باید رفت، هنوز هم باید «یادت باشد». قطار زندگی در حرکت است، زندگی هر چند سخت، هر چند بی حمید در جریان است، منتظرم اذانی گفته بشود و دوباره حمید از من بله بگیرد، از این دنیا بروم و برای همیشه با حمید باشم .
هیچ انسانی در هیچ کاری سیر نشده است. هَلوع است. آیا هلوع را می شناسید؟ هلوع، ماهی بود در دریا. حضرت سلیمان علیه السلام یک روز به ذهنش آمد حالا که ما این قدر وضعمان خوب شده است، خوب است ولیمه ای بدهیم. به خدا عرض کرد آیا اجازه می دهی یک روز ولیمه بدهم و همه ی مخلوقات که آن ها را به فرمان من قرار دادی، سر سفره ام غذا بخورند و من تماشا کنم؟ یعنی رزّاقیّت را به حضرت سلیمان علیه السلام داد. حضرت سلیمان علیه السلام در بیابانی تخت زد و جنّ و انس، همه را خبر کرد؛ جای من و شما خالی بود. البته نایب ما بود : هلوع. هلوع در دریا بود. او نوعی ماهی بود که هر روز، خدا غذایش را می داد.لب دریا آمد و سلام کرد. گفت یا نبی الله گویا امروز میهمان شما هستیم . حضرت فرمود: خدا چنین اذن داده است. گفت ممکن است غذای مرا بدهی که وقت آن رسیده است. فرمود: نه، صبر کن میهمانان دیگر هم بیایند. تخت را آنجا زده بود تا وقتی همه آمدند، یکباره اذن به خوردن بدهد. هلوع کمی صبر کرد، بعد دوباره گفت که ای حضرت سلیمان طاقت من کم است و وقت غذای من گذشته است. غذای مرا بده تا بخورم. به ذهن حضرت سلیمان علیه السلام آمد که او هر قدر هم که بخواهد بخورد، اینجا باز غذا هست. گفت بگذارید این بخورَد. یک قورت که زد هر چه غذا حضرت سلیمان علیه السلام تهیه کرده بود، بالا کشید. یک نیم قورت هم زد و دیگ و دیگ بر و اثاث و فرش و … را خورد. حضرت سلیمان علیه السلام زرنگی کرد و خود را به سجده انداخت . خداوند هم، رزق هر کس را به او داد و سر و صدا خوابید و آبروی حضرت سلیمان علیه السلام محفوظ ماند. ولی مگر هلوع او را رها کرد ؟ سرش را برداشت و گفت شما که چیزی نداشتی چرا میهمان دعوت کردی ؟! لطفاً ورق بزنید صفحات: 1· 2 نویسنده : مظفر سالاری
هاشم پسری است که با پدربزرگش که زرگر معروفیست در شهر حلّه (یکی از شهرهای عراق) زندگی می کند.هاشم از لحاظ ظاهر ، پسر بسیار زیبایی است و به گفته برخی شبیه شاهزادگان ایرانیست. او در زرگری طراح و سازنده ی قابلی است . هاشم عاشق دختری می شود به نام ریحانه که همبازی او در دوران کودکی اش بوده؛ در این میان چون هاشم سنی مذهب و ریحانه شیعه مذهب است امیدی به ازدواج با او ندارد . اتفاقات زیادی رخ می دهد و هاشم و بسیاری از اهالی شهر که سنی مذهب بودند ، به تشیع مشرّف می شوند . ناگفته نماند که مهمترین اتفاق در زندگی هاشم، دیدن کراماتی از امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف است که هم شیعه شدنش و هم ازدواج با ریحانه از برکات آن است. ناگفته نماند کراماتی که در این داستان بیان شده ، همگی واقعیت داشته و دقیقاً به همان صورت که بیان شده رخ داده و نویسنده منبع آن ها را در کتاب ذکر کرده است
پ.ن: با این که خیلی وقت بود این کتاب را خریده بودم اما امروز موفق به خوندنش شدم و یک روزه تمومش کردم… از خوندنش لذت بردم شما هم اگه نخوندید پیشنهاد می کنم بخونید ! |
|
کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
|