بی تاب بود و بی قرار … سراسیمه از پله ها بالا و پایین می رفت ؛ انگار ذهنش درگیر چیزی بود. گاهی کنار پیش خوان می آمد و از مسئول آن چیزی می پرسید . شاید ده بار پله ها را بالا و پایین رفت و در نهایت وسط سالن نشست و با صدای بلند شروع به گریه کردن و بد و بیراه گفتن کرد ؛ به نظر سی و چند ساله می رسید .جلو رفتم و با مهربانی کنارش نشستم ، دستش را گرفتم و به چشمانش نگاه کردم … از حرکت من متعجب شد و انگار گوشی برای شنیدن حرف هایش پیدا کرده باشد، شروع به درد دل کرد و پرده از آلام درونش برداشت : زندگی خوبی داشتم همسرم عسلویه کار می کرد دو بچه قد و نیم قد دارم …ثروتمند نبودیم اما دستمان به دهانمان می رسید . تا این که چند ماه پیش که همسرم از کار به خانه بازگشت بعد از ساعتی استراحت متوجه شد که دیگر نمی تواند روی پاهایش بایستد …
در این بین حرف های زیادی رد و بدل شد و فهمیدم سی سال بیشتر سن ندارد و همسرش دچاری بیماری ” گیلن باره” شده (چیزی شبیه ام اس پیشرفته) و حالا هم بدنبال کارهای بیمه و تأمین دارو برای همسرش بود … بماند که چقدر تلاش کردم تا بتوانم او را آرام کنم … برای من که با کوچکترین مشکلی در زندگیم، خودم را می باختم، مرهم گذاشتن بر روی دردهای زن هیچ اثری نداشت …
در راه بازگشت به خانه ذهنم درگیر زن و دردهایش بود. با خودم فکر می کردم اگر من جای او بودم چه می کردم …از خودم و خدای خودم خجالت کشیدم، بخاطر همه بی صبری هایم در برابر مشکلات ریز و درشت زندگی !
به یاد حرف های روحانی مسجد محله افتادم که می گفت : سعی کن اهل تحمل و صبر و رضا باشی. همین که سرت درد آمد،نگو: «ای خدا! من چه کار کردم ؟ دیوار کوتاه تر از من ندیدی؟» این ها کفر است، خدا می خواهد با بلاهایی که به تو می دهد، برای خودت کسی شوی. در عالم برزخ و قیامت و بهشت، رشدی بکنی.برای این است ؛ و إلا مگر خدا بخیل است ؟! …
خدا می خواهد تو را بپزد؛ لذا به تو حرارت می دهد. شما نگاه کنید گوشت و نخود را که برای پختن می گذارید ابتدا که به جوش می آید، مرتب نخودها بالا و پایین می آید و می رود. حبوبات بالا و پایین می روند؛ اما وقتی پخته شدند ته دیگ می مانند و هیچ حرکتی ندارند. خدا می خواهد من و شما پخته شویم. این قدر بالا و پایین ندویم و به رضای خدا راضی باشیم .
پ.ن: تلنگری برای روح خسته ام …
پ.ن: خدایا این روح خسته و سرکشم را آرام کن و قلبم را سرشار از یقین !