آن روز هم مثل همیشه حواسش به همه چیز بود الّا آن اصل کار … بار اولش نبود که به دنبال این کار می رفت . هر دفعه می گفت: خدا این بار، بار آخره ، دیگه تکرار نمی کنم … با تمام بدبختی هایش باز هم شیرینی اش را به جان می خرید . بارها کسی در درونش فریاد می زد: هنوز راه بازگشت باز است ،برگرد؛ بارها گفته بود آخر این راه پرتگاهی بیش نیست ،آخرش فقط تاریکی و روسیاهی است … اما او گوشش بدهکار این حرف ها نبود ، انگار هر بار به خیال خودش حق السکوتی به او می داد تا دهانش را ببندد .
اما این بار فرق می کرد ، به خیالش همه چیز خوب پیش می رفت اما انگار یک جای کار را نسنجیده بود و همان جا برای نابودی اش کافی بود … سیلی محکمی بود ، آنقدر محکم که سرش به دیوار خورده بود و حالا از درد به خودش می پیچید . کار از کار گذشته و غمی مرگبار جای آن شیرینی ها را پر کرده بود .
باز هم صدایش را می شنید ،همان وقت که از سوزش سیلی،اشک، امانش را بریده بود ؛ گفته بودم بس است ، گفته بودم بازگرد ، گفته بودم من خیر و صلاح تو را می خواهم اما …سرش را به زیر انداخت و باز هم گریست …
یاد کودکی و نهیب های مادر و گوشمالی های گاه و بی گاهش می افتم …خیلی درد داشت اما هر بار به خودم قول می دادم بار آخرم باشد و هر بار بعد از گذشت اندک زمانی فراموش می کردم .
مادر اما هر دفعه تذکر می داد هر دفعه صبر می کرد صبرش که تمام می شد ، گوشمالی ام می داد … اما آخرِ آخر مادر بود و دلش تاب نمی آورد و مرا می بخشید.
آری حکایت اینگونه آدم هاست ؛ خطا ، خطا، خطا…و همیشه منتظر بخشش از سوی خدا هستند اما میانه راه گاه چنان گوشمالی می شوند که از کرده و نکرده خویش پشیمان !
چه خوب که با این گوشمالی های کوچک انسان متنبّه و متوجه شود و هیچ گاه از درگاه الهی ناامید نگردد … چه بسا که بسیاری از این تلنگرها برای این است که انسان متوجه گناه و اشتباهاتش شود و سعی در جبران آن کند …
پ.ن: یاد این آیه افتادم :
قُلْ یا عِبادِیَ الَّذِینَ أَسْرَفُوا عَلى أَنْفُسِهِمْ لا تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ یَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِیعاً إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِیمُ
بگو:«اى بندگان من که بر نفس خویش اسراف «و ستم»کرده اید! از رحمت خداوند مأیوس نشوید، همانا خداوند همه گناهان را مى بخشد، زیرا که او بسیار آمرزنده و مهربان است.