ای ششم پیشوای اهل ولا
خلق را رهبری به دین هدی
پای تا سر خدا نمایی تو
هم ز سر تا به پای صدق و صفا
ولادت امام جعفرصادق علیه السلام و نبی اکرم ، حضرت محمد صلی الله علیه و آله
بر تمام مسلمانان جهان مبارک !
|
میلاد مبارک
ای ششم پیشوای اهل ولا خلق را رهبری به دین هدی پای تا سر خدا نمایی تو هم ز سر تا به پای صدق و صفا ولادت امام جعفرصادق علیه السلام و نبی اکرم ، حضرت محمد صلی الله علیه و آله بر تمام مسلمانان جهان مبارک ! نظر از: د [بازدید کننده]پاسخ از: تســـنیم [عضو]ممنون عالی بود . چقدر به دل نشست ! نظر از: د [بازدید کننده]یکی از بزرگان شیعه معروف به ابومحمّد، عیسی بن مهدی جوهری حکایت کند که در سال 268 شنیدم که حضرت مهدی، امام زمان(عج) از عراق به سوی مدینه طیّبه کوچ نموده است. من نیز به قصد زیارت خانه خدا و انجام حجّ عازم مکّه معظّمه شدم، به امید آن که بتوانم مولایم امام زمان (عجّ) را زیارت و ملاقات کنم، چون به روستای صِریا رسیدم، بسیار خسته و بی حال گشتم و میل خوردن ماهی با ماست و خرما پیدا کردم که چیزی همراه نداشتم و به هر شکلی بود خودم را به مدینه رساندم. موقعی که با دوستانم برخورد کردم، مرا بر ورود امام زمان (عجّ) بشارت دادند و به ساختمانی راهنمایی کردند که حضرت در آن جا ساکن شده بود، نزدیک آن ساختمان رفتم و منتظر ماندم تا هنگام نماز مغرب و عشاء فرا رسید، نماز را خواندم و بعد از سلام نماز، مشغول دعا و راز و نیاز با خدای خود شدم که بتوانم مولایم را زیارت کنم. ناگهان غلامی از ساختمان بیرون آمد و با صدای بلند گفت: «ای عیسی بن مهدی جوهری! وارد ساختمان بشو»، پس بسیار خوشحال شدم و با گفتن لا إله إلاّ اللَّه و تکبیر و حمد و ستایش خداوند، داخل منزل رفتم. وقتی به درون ساختمان رسیدم، سفرهای را گسترده دیدم، غلام مرا کنار آن سفره برد و نشاند و گفت: «مولایت فرموده است: از این غذاها آنچه میل داری تناول کن». با خود گفتم: «چگونه غذا بخورم و حال آن که هنوز مولایم را ندیده ام»، ناگهان صدائی را شنیدم: «ای عیسی! از غذاهای ما آنچه را اشتهاء کردهای، میل کن و مرا خواهی دید». نگاهی بر سفره کردم، دیدم همان چیزهائی است که اشتهاء کرده بودم، با خود گفتم: «چگونه از درون من آگاهی یافت و آنچه را خواسته بودم بدون آن که به زبان بیاورم، برایم آورده شده است؟!»، در همین لحظه صدائی شنیدم که فرمود: «ای عیسی! نسبت به ما أهل بیت عصمت و طهارت در خود شکّ و تردید راه مده، ما به هر چیزی آشنا و آگاه هستیم». با شنیدن این سخن گریان شدم و از افکار خود توبه کردم و مشغول خوردن ماهی و ماست با خرما گشتم و هر چه می خوردم، از غذا کم نمی شد؛ و چون در عمرم غذائی به آن لذیذی ندیده و نخورده بودم، بسیار تناول کردم و با خود گفتم که دیگر کافی است، زشت است بیش از این بخورم و خجالت کشیدم. سپس سخنی را شنیدم که فرمود: «ای عیسی! خجالت نکش و آنچه که میل داری تناول کن، این غذای بهشتی است و دست انسان به آن نخورده است»، پس مقداری دیگر میل کردم و عرضه داشتم: «ای مولا و سرورم! کافی است، سیر شدم». صدائی دیگر را شنیدم: «اکنون به نزد ما بیا»؛ هنگامی که خواستم حرکت کنم، با خود گفتم: «آیا با دست های نشسته نزد مولایم بروم!؟» حضرت از درون من هچون گذشته آگاه بود، لذا فرمود: «اثر غذای بهشتی باقی نمی ماند و نیازی به شستن نیست»، پس برخاستم و نزدیک محلّی که صدا از آن جا به گوشم می رسید، رفتم. ناگهان شخصی نورانی و عظیم القدر در مقابلم ظاهر گشت و من مبهوت جلالت و عظمت آن حضرت شدم؛ در همین لحظه فرمود: «چه شده است که شما توان دیدن مرا ندارید؟ برو و دوستانت را نسبت به آنچه دیدی با خبر گردان و بگو: درباره ما شکّ نکنند.» گفتم: «برایم دعا کن تا ثابت قدم و با ایمان بمانم»، فرمود: «اگر ثابت قدم و با ایمان نمیبودی، این جا نمیآمدی و مرا نمیدیدی». منبع: چهل داستان و چهل حدیث از امام زمان(عج)، عبدالله صالحی نظر از: د [بازدید کننده]سلام…. حال آیت الله حائری شیرازی مساعد نیست، هر از چندی از حال می رود و پس از چند لحظه دوباره چشم می گشاید. با دیدن آقایان توکلی و میرباقری گویا همه توانش را جمع می کند تا با صدای نحیف مطلبی را بگوید، آقایان توکلی و میرباقری گوش خود را به نزدیک می کنند تا توصیه استاد را بشنوند. «علوم انسانی غربی که مبتنی بر انسان شناسی غربی است شرک است و ما باید به جدیت به سوی تولید علوم انسانی اسلامی برویم.» این نکته ای است که با صدای لرزان و نیم نگاهی که به آیت الله میرباقری دارد بیان می کند. بعد در حالی که نفسی تازه می کند سنگینی نگاهش به سمت آقای توکلی می رود، اندکی مکث می کند و شاید هم از حال می رود، اما سرانجام پلکی میزند و لب می گشاید: «باید از اقتصاد ربوی عبور کنیم و اقتصاد اسلامی را که مبتنی بر پول اسلامی است حاکم کنیم.» اینها بخشی از خواسته های آیت الله حائری شیرازی بود که از وقتی به قم بازگشت در هر محفل و مجلسی بر آن تاکید می کرد و برای عملی شدن آن راهکار ارائه می داد. نظر از: d [بازدید کننده]سلام. نظر از: د [بازدید کننده]سلام پاسخ از: تســـنیم [عضو]سلام دوست گرامی ! به نظر من اگر آدم ها نتونن خودشون را دوست داشته باشن نمی تونن دیگران را هم دوست داشته باشن … البته من فکر می کنم خیلی ها اصلأ خودشونو دوست ندارن برای همین بقیه براشون قابل تحمل نیستند … منظورتون را درست متوجه نشدم فکر کنم … نظر از: d [بازدید کننده]سلام.. پاسخ از: تســـنیم [عضو]سلام دوست عزیز خوشحالم از این که وبلاگ نگاه خدا مورد توجه شما قرار گرفته … و سپاسگزارم بابت مطالب ارسالی تون … امیدوارم در پناه حق پیروز و سربلند باشید …یا علی نظر از: d [بازدید کننده]مرحوم حاج شیخ حسنعلی نخودکی میگفت: «برای مسئله ای یکسال تمام به عبادت و ریاضت مشغول شدم و درخواست من این بود که شرفیاب حضور حضرت ولیّ عصر(عج) شوم و سرمایهای از آن حضرت بگیرم». آیتالله نخودکی، این ماجرا را اینگونه روایت میکند: پس از یک سال، شبی به من الهام شد که فردا در بازار خربزه فروشان اصفهان اجازه ملاقات داده شده است. در اصفهان بازارچه ای بود که تمام دکّانهای اطراف آن خربزه فروشی بود، و بعضی هم که دکّان نداشتند خربزه را قطعه قطعه میکردند و در طبقی میگذاشتند و خورده فروشی میکردند. فردای آن شب، پس از غسل کردن و لباس تمیز پوشیدن با حالت ادب، روانه بازار شدم. وقتی داخل بازار شدم از یک طرف حرکت می کردم و اشخاص را زیر نظر میگرفتم؛ ناگاه دیدم آن دُرّ یگانه عالم امکان، در کنار یکی از این کسبه فقیر که طبق خربزه فروشی دارد، نزول اجلال فرموده است. مؤدّب جلو رفتم و سلام عرض کردم. جواب فرمودند و با نگاه چشم فرمودند: «چه می خواهی؟»، عرض کردم: «استدعای سرمایه ای دارم.» آن حضرت خواستند جندک (پول خورد آن زمان) به من عنایت کنند، من عرض کردم: «برای سرمایه می خواهم.»، پس از پرداخت آن خودداری فرمودند و مرا مرخّص کردند. وقتی به حال طبیعی آمدم فهمیدم که هنوز قابل نیستم. لذا یک سال دیگر به عبادت و ریاضت به منظور رسیدن به مقصود مشغول شدم. پس از آن روز گاهی به دیدن آن مرد عامی خربزه فروش می رفتم و گاهی به او کمک میکردم. روزی از او پرسیدم: «آن آقا که فلان روز این جا نشسته بودند چه کسی هستند؟»، گفت: «او را نمی شناسم، مرد بسیار خوبی است گاه گاهی این جا میآید و کنار من مینشیند و با من دوست شده است. بعضی از اوقات که وضع مالی من خوب نیست به من کمک می کند.» سال دوّم تمام شد، باز به من اجازه ملاقات در همان محلّ عنایت فرمودند. در این دفعه آدرس را می دانستم، مستقیماً به کنار طبق آن مرد رفتم و دیدم حضرت روی کرسی کوچکی نزول اجلال فرموده است. سلام عرض کردم، جواب مرحمت فرمودند و باز همان چند جندک را مرحمت فرمودند و من گرفته سپاسگزاری کردم و مرخّص شدم. با آن پول اندک مقداری پایه مهر خریدم و در کیسه ای ریختم، و چون فنّ مهر کنی را بلد بودم هر چند وقت، کنار بازار مینشستم و چند عدد مهر برای مشتریها میکندم، البته به قدر حدّاقلی که به آن قناعت میشود، و از آن کیسه که در جیبم بود پایه مهر بر میداشتم بدون آنکه به شماره آنها توجّه کنم. سالهای سال کار من موقع اضطرار استفاده از آن پایه مهرها بود و تمام نمیشد و در حقیقت در سر سفره احسان آن بزرگوار مهمان بودم. نظر از: d [بازدید کننده]در کربلای معلّی یکی از علما که به علوم غریبه آگاهی داشته است، تصمیم میگیرد که به وسیله علم جفر خود را به امام عصر(عج) برساند. در نتیجه، در داخل یکی از غرفههای صحن امام حسین(ع) به محاسبات این علم میپردازد، و پاسخی که دریافت میدارد این بوده است که امام زمان(عج) داخل صحن با پیرمردی قفلساز در حال صحبت هستند. او ابتدا تردید میکند که مبادا قسمتی از برنامه را اشتباه کرده باشد. بار دوم و سوم نیز حساب میکند و نتیجه همان میشود. در این هنگام عزم خود را بر دیدار جزم میکند که هر چه بادا باد. میبیند آری حضرت صاحب الزمان(عج) در همان زاویه صحن که به وسیله آن علم درک کرده است، با آن مرد قفلساز مشغول گفتگو هستند. چون میبیند که آقا در حال خداحافظی هستند، رو به امام به سرعت حرکت میکند. امام(عج) از آن پیرمرد خداحافظی کرده و رو به سوی ایشان میآیند. و وقتی با او رودررو قرار میگیرند، میفرمایند: «فلانی تو هم مثل این پیر مرد قفل ساز شو تا من به سراغ تو بیایم» و از کنارش میگذرند. این عالم میگوید: همان وقت به سراغ این پیرمرد قفلساز رفتم تا او و رفتار و روحیاتش را شناسایی کنم. از او پرسیدم: «این آقایی که با ایشان صحبت داشتی، که بود؟» در پاسخ گفت: «تا آن جا که میدانم آقا سیدمهدی، فرزند مرحوم آقا سیدحسن، هستند که پدرشان هم به رحمت خداوند رفته است». از نوع جواب او به زودی متوجه شدم که آقا خود را به او معرفی کردهاند، ولی این بنده خدا متوجه نشده است که ایشان امامعصر(عج) هستند. نزدیک بود او را از حقیقت امر آگاه سازم، ولی به خود آمدم که اگر این کار صلاح این بنده خدا بود، خود آقا به او توجه میدادند. ازحالات آقا و زمان آشنایی او با آقا و غیره پرسیدم. دقت کردم ببینم که این پیرمرد چه ویژگی خاصی دارد که امام مرا به آن دعوت فرمودهاند، عاقبت دریافتم که در کنار تقید ایشان به مسائل شرعی و کسب حلال، بارزترین ویژگی اخلاقی او این است که سخت به قول و قرارش با مردم پایبند است و اگر میگوید قفل شما فلان موقع آماده است، آن را حتماً سر وقت و شاید زودتر آماده کرده است. اللهم صل على محمد وال محمد وعجل فرجهم
|
|
کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
|
سید عبدالکریم کفاش شخصی بود که مورد عنایت ویژه امام زمان (عج) قرار داشت و حضرت دائماً به او سر می زد. روزی حضرت به حجره کفاشی او تشریف آوردند در حالی که او مشغول کفاشی بود. پس از دقایقی حضرت فرمودند: «سید عبدالکریم، کفش من نیاز به تعمیر دارد ، برایم پینه می زنی؟»، سید عرض کرد: «آقاجان به صاحب این کفش که مشغول تعمیر آن هستم قول داده ام کفش را برایش حاضر کنم، البته اگر شما امر بفرمائید چون امر شما از هر امری واجب تر است، آن را کنار می گذارم و کفش شما را تعمیر می کنم».
حضرت چیزی نگفتند و سید مشغول کارش شد. پس از دقایقی مجدداً حضرت فرمودند: «سید عبدالکریم! کفش من نیاز به تعمیر دارد، برایم پینه می زنی!؟»، سید کفشی را که در دست داشت کنار گذاشت، بلند شد و دستانش را دور کمر مبارک حضرت حلقه زد و به مزاح گفت: «قربانت گردم اگر یک بار دیگر بفرمایید “کفش مرا پینه می زنی” داد و فریاد می کنم آی مردم آن امام زمانی که دنبالش می گردید، پیش من است، بیایید زیارتش کنید!»
حضرت لبخند زدند و فرمودند: «خواستیم امتحانت کنیم تا معلوم شود نسبت به قولی که داده ای چقدر مقید هستی.»
منبع: (کتاب روزنه هایی از عالم غیب؛ آیت الله سید محسن خرازی)