ی وقتایی تو زندگیت هست که ی جورایی سردرگمی ! ی جورایی حیرون و سرگردونی! قلبت سنگین و دلت دریای متلاطم!
ی وقتایی که دوست داری زل بزنی به ی گوشه و تموم آلام و غم هاتو واسه یکی بگی… دوست داری اون بشینه روبروت و سراپا گوش بشه واسه حرفات…و گاهی با نوازشی آرومت کنه…
ی وقتا حس می کنی جز اون هیچکس دردت را نمی فهمه ، جز اون هیچکسِ دیگه نمی تونه حرفت را بشنوه…یعنی نمی تونی به غیر از اون به کس دیگه ای درد دلت را بگی ..
آره! باهاش که حرف می زنی اون صبورانه به حرفات گوش میده…منتظر جواب می مونی؛ همون وقت قطرات اشک گونه های سرخ غم زده ات را جلا میده و تو سبک میشی …
حالاست که دست نوازشگرش را روی گونه هات حس می کنی و پاسخش را می شنوی: من همیشه با تواَم همیشه…از مادر به تو مهربون تر …من هستم!
این لحظه هاست که خودتو تو آغوشش میندازی و تموم غمها و غصه هات را گریه می کنی و او با حضورش تو رو آروم آروم می کنه….
.
.
.