این نوشته ی درد دله،ی بی قراری …ی دلنوشته ، متن ادبی نیست …حرفهای خودمونیه؛ از ی وصال از ی عشق از ی حیرونی تو بین الحرمین.
چند روز بود که بی قرار بودم …انگار ی چیزی گم کرده بودم . همسرم مشکوک می زد ،تلفن های یواشکی و رفت و آمد های بدون دلیل( از نظر من) .حتی تو مهمونی هم دست بر نمی داشت . سوم مهر بود ،همسرم مثل همیشه که تاریخ روز ها را یادش می رفت ،از من پرسید : امروز سومه؟ گفتم : بله . به سمت در برای خروج راه افتاد و گفت اگر جور میشد امروز می رفتیم کربلا…. و من مات و مبهوت نگاهش کردم !!! و بی اختیار اشک ریختم و بلافاصله یاد تلفن های مشکوک افتادم( من به همسرم اعتماد کامل دارم!).
همسرم منو با گریه ها و ناله هام تنها گذاشت…..دیگه روز و شب برام معنی نداشت دیگه خونه نبودم …کربلا …آقا ؟ یعنی من اینقدر بی لیاقت بودم که نخواستی ی نیم نگاه بهم بندازی ؟ آقا؟ من که توبه کردم ،گفتم دیگه آدم میشم گفتم دیگه … روزها به اندازه ای دردناک می گذشتند که انگار هر روز شب اول قبر من بود…
ی روز صبح که همسرم را بدرقه می کردم که سر کار بره ،خندید و گفت می خوای ی خبر خوب بهت بدم که صبحت شیرین بشه ؟ بی اختیار گفتم : میریم کربلا؟ سری تکون داد و من گریه می کردم و می خندیدم ….آقاجون قربونت برم که قابل دونستی قربونت برم که ی گوشه چشمی هم به ما کردی …
حالا انتظار اون روز هایی که من آماده سفر میشدم بماند ،خیلی خجالت می کشیدم ،امام حسین علیه السلام منو قابل دونسته؟ نه نه من لیاقت نداشتم این همه لطف و عنایت خود آقاست حتماً خودش واسم دعا کرده …
روز موعود رسید و من کربلایی شدم …قصه اونجا خیلی خیلی شیرینه ،باید ی وقتی بذارم و همه اونا رو بنویسم …دلم واسه اون بیست دقیقه هایی که از آخرین درب ورودی تا ضریح ( منظورم نرده هایی که واسه عبور خانمها گذاشته بودند ،هست) طول می کشید ی ذره شده …دلم واسه زیارت عاشورا های این فاصله تنگ شده…دلم تنگه واسه بین الحرمین،واسه عباس علیه السلام واسه اون مغناطیس خاصّ هر دو حرم…
حالا از اون روز یکسال می گذره و من إن شاء الله دارم دوباره راهی میشم…امسال هم ی قصه دیگه داره ،ی قصه شیرین که مالامال از عشقه …دوباره همون حال پارسال یا شاید خیلی بدتر ! یا بهتره بگم بهتر بهتر! آخه آدم تا نرفته خیالی نیست اما اگه ی بار رفت و بهشت حسین علیه السلام را دید ،دیگه قرار نداره دیگه آروم نداره .
و حرفهای نگفته زیادی که مجالی برای گفتنش نیست…