دوباره خیابانی که منتهی به تو می شود…
دو طرف خیابان پر از درختان بلند که رنگ سبزشان زیر ذرات خاک پنهان شده …
پشت درختان خسته خانه های کوچکی با آدم های کوچک و بزرگ ، هر کدام روزی ساکن این خانه ها شدند …
به دنبال خانه ات می گردم بی صدا ، در سکوت و گاهی صدای همهمه ای از انتهای خیابان.
همراهانم ساکتند فقط گاهی نجوایی به گوشم می خورد، توجه نمی کنم ،من به دنبال تو هستم .
کجایی چرا پیدایت نمی کنم ،دلم برای خنده هایت برای شوخی هایت برای نگاه مهربانت تنگ شده … ببینمت خاطراتم را برایت خواهم گفت و تو مثل قبل خواهی خندید …
خیابان بی انتها شده…! نه یکی از همراهانم مرا صدا می زند بیا پیدایش کردم بیا… و من خوشحال از پیدا کردن تو به سمت تو می شتابم از میان خانه های کوتاه و بلند و کنار هم گذر می کنم …آه تو را تو را دیدم …
گریه امانم را می برد …کجا بودی چرا مرا تنها گذاشتی من…دلم…برایت تنگ شده بود …
و تو با همان چهره تکیده ات نگاهم می کنی …صدایت را می شنوم : دختر کوچولوی من بیا کنارم…
و اشک پهنای صورتم را فرا می گیرد … راستش دلم برای آغوشت برای صدایت برای نگاهت و برای مهربانیت تنگ شده …
عزیزم دلم برای قصه هایت برای لحظه هایی که کودک شیرین زبانی بودم و تو نماز غفیله را یادم می دادی ی ذره شده …
دیگر صدایی نمی شنوم کنارت زانو می زنم… خیلی حرف دارم برایت ،خیلی و تو آرام مرا می شنوی … بی اختیار میان گریه ام می خندم کسی نمی داند تو به من چه می گویی …دوست دارم صدایم بزنی دلم حتی برای صدا زدنت که پشت بندش خنده ی شیرینت را چاشنی اش می کردی تنگ شده…
با اشاره همراهانم را به رفتن هدایت می کنم و من هنوز به تو گوش می دهم …
وقت رفتن اما…کسی چه می داند! من دلم را همانجا کنار تو ، کنار خانه ات جا گذاشتم … تا شاید بهانه ای باشد دوباره به دیدنت بیایم…منتظرم بمان
پ.ن: دلنوشته ام برای تو که در آرامگاه ابدی ات ساکنی … در بهترین مکان … وادی السلام نجف اشرف
دوستت دارم…