تو در کنار پنجره
نشسته ای به ماتم درختـ ها
که شانه های لُختـشانـ خمیده زیر پای برفـ
منـ از میانـِ قطره های گرمـ اشکـ
که بر خطوط بی قرار روزنامه می چکد
منـ از فراز کوه های سرسپید
و کوره راه های ناپدید
نگاه می کنم به پاره پاره های تنـ
به لخته لخته های خونـ
که خفته در سکوت درّه های ژرفـ
درختـ های خسته گوشـ می دهند
به ضجّه مویه های باد
که خشمـِ سرخ برفـ را هوار می زند
منـ و تو زار می زنیم
درون قلبـ هایمانـ
به جای حرفـ
فریدونـ مشیری