پیامبری از کنار خانه ما رد شد. باران گرفت. مادرم گفت: چه بارانی می آید. پدرم گفت: بهار است و ما نمی دانستیم باران و بهار نام دیگر آن پیامبر است. پیامبری از کنار خانه ما رد شد. لباس های ما خاکی بود. او خاک روی لباس هایمان را به اشارتی تکانید. لباس ما… بیشتر »