یادم آمد شب بی چتر و کلاهی که به بارانی مرطوب خیابان زدم آهسته وُ گفتم
چه هوایی است خدایی من و آغوشِ رهایی
سپس آن قدر دویدم طرف فاصله تا از نفس افتاد نگاهم
به نگاهی دلم آرام شد آن گونه که هر قطره باران غزلی بود نوازشگر احساس که
می گفت فلانی! چه… بیشتر »