لب ما و قصهی زلف تو، چه توهمی! چه حکایتی! تو و سر زدن به خیال ما، چه ترحمی! چه سخاوتی! به نماز صبح و شبت سلام! و به نور در نَسَبت سلام! و به خال کنج لبت سلام! که نشسته با چه ملاحتی! وسط «الست بربکم» شدهایم در نظر تو گم دل ما پیاله، لب تو خم،… بیشتر »
آرشیو برای: "آبان 1397"
روزهاست که حصاری از جنس سکوت به دور خود پیچیده ام … پَرچینی از خاطرات سرد و دور با دورچینی از برگ های زردی که خاطرات سوخته را در آغوش کشیده اند. محبوس شدم در این میان ، بی آن که خود خواسته باشم . دیشب لابلای فانوس ها به دنبال صندوقچه ای، هراسان… بیشتر »
نظرات شما