نگاه کن به زمین، ما رایت الا تن
به آسمان بنگر، ما رایت الا سر
سری که گفت من از اشتیاق لبریزم
به سرسرای خداوند میروم با سر
هرآنچه رنگ تعلق، مباد بر بدنم
مباد جامه، مبادا کفن، مبادا سر
همان سری که یحب الجمال محوش بود
جمیل بود، جمیلا بدن، جمیلا سر
سری که با خودش آورد بهترینها را
که یک به یک، همه بودن سروران را سر
زهیر گفت حسینا بخواه از ما جان
حبیب گفت حبیبا بگیر از ما سر
سپس به معرکه عابس، اجنمی گویان
درید پیرهن از شوق و زد به صحرا سر
بنازم ام وهب را، به پاره تن گفت
برو به معرکه با سر ولی میا با سر
خوشا بحال غلامش، به آرزوش رسید
گذاشت آخر سر روی پای مولا سر
چنان که یک تن دیگر به آرزوش رسید
بروی چادر زهرا گذاشت سقا سر
در این قصیده ولی آن که حسن مطلع شد
همان سری است که برده برای لیلا سر
همان سری، همان که احمد و محمود بود سر تا پا
همان سری که خداوند بود، پا تا سر
پسر به کوری چشمان فتنه کاری کرد
پر از علی شود آغوش دشت، سرتاسر
میان خاک کلام خدا مقطعه شد
میان خاک، الف، لام، میم، طا، ها، سر
حروف اطهر قرآن و نعل تازه اسب
چه خوب شد که نبوده است بر بدنها سر
تنش به معرکه سرگرم فضل و بخشش بود
به هرچه هرکه دلش خواست داد، حتی سر
جدا شده است و سر از نیزهها درآورده است
جدا شده است و نیافتاده است از پا سر
صدای آیه کهف الرقیم میآید
بخوان، بخوان و مرا زنده کن مسیحا سر
بسوزد آن همه مسجد، بمیرد آن اسلام
که آفتاب درآورد از کلیسا سر
عقیله، غصه و درد و گلایه را به گفت
به چوب، چوبه محمل، نه با زبان، با سر
دلم هوای حرم کرده است میدانی
دلم هوای دو رکعت نماز بالا سر
سید حمیدرضا برقعی
پ.ن: این روزها چه بی بهانه دلم هوای گریه دارد….
دلم هوای حرم کرده است می دانی
دلم هوای دو رکعت نماز بالا سر
صفحات: 1· 2