هو الرحیـــــــــم.
یادمان میآید در زمانهایی نه چندان دور، موقعی که این بندهی حقیر درگیر درس و بحث بوده و از قضا امتحان مربوطه را هم زیاد نخوانده بودم، به خاطر شریفمان خطور میکرد که ای داد و بیداد! امشب حتماً برایمان مهمان خواهد رسید!
از قضا، از قضا مهمان هم تشریف فرما میشد و امتحان ما هم … بمانَد!!!
خلاصه بعدها فهمیدیم که این الهامات خاصّه به دلیل این که بخشی از تیپ شخصیتی ما شهودی است، به خاطر مبارک سرازیر میگشته و میگردد.
حتماً میگویید خُب که چی ؟
الان عرض میکنم برایتان. جانم برایتان بگوید که بعد از این که امتحان ِمان …چیـــــــــز میشد، وجدانمان به جوش و خروش آمده و مرتب به ما نهیب میزد که ای فلان فلان شده درسَت را به موقع بخوان که این بلایای ناگهانی بر سرت نازل نشود! (البته ناگفته نماند وجدانمان منظورش از بلا، خراب شدن امتحان بود نه رسیدن مهمان؛ او که حبیب خداست!)
و گاه گاهی هم برایِمان آیه مبارک «وَلَا تَقُولَنَّ لِشَيْءٍ إِنِّي فَاعِلٌ ذَٰلِكَ غَدًا» را تلاوت میکرد و ما هم سرافکنده و خجل تصمیم میگرفتیم که از اول همین هفته که میآید، آدم شویم! درسمان را هم به موقع بخوانیم و کارهایمان را به موقع انجام دهیم !
خلاصه سرتان را درد نیاورم، حالا بعد از اندک زمانی که از آن روزها گذشته و ما مشغول گردآوری پایان نامه ای نفیــــــس! هستیم، نمیدانیم چرا این قسمت شهودی شخصیت مان درست کار نمیکند و از قضا میگذارد آن وقتی که ما بسیار بسیار درگیر نوشتن و مطالعه هستیم به کار میافتد و حالا ما با استاد قرار مدار گذاشتهایم و مهمان هم اطلاع داده که ما داریم میآییم و شام هم نخورده ایم!!!
ای داد!!! ای بیداد!!! استاد؟؟؟ غذا؟؟؟
هیچی ! شرمنده میشویم و به استاد میگوییم نمیآییم سرقرار!!! و مهمانداری میکنیم…
یکی نیست به این بخش شهودی ما بگوید، بابا پایان نامه که یک روز دو روز سه روز و آقاااااااااااا ده روز نیست که دستمان را بند کند ، خب چرا میگذاری دقیقه نود سرِ ما هوار میشوی ؟ خب روزهایی که سرمان خلوت تر است به ما سر بزن!!!
پ.ن1: ترجمه: و زنهار در مورد چيزى مگوى كه من آن را فردا انجام خواهم داد.
پ.ن2: به دوران خوش دفاعیه نزدیک می شوم، خواستم شما را در شادی ام شریک کنم !