آراي كاربران براي اين مطلب
5 ستاره:
 
(20)
4 ستاره:
 
(0)
3 ستاره:
 
(0)
2 ستاره:
 
(0)
1 ستاره:
 
(0)
20 رأی
ميانگين آراي اين مطلب:
5.0 stars
(5.0)

نظر از: یَا مَلْجَأَ کُلِّ مَطْرُودٍ [عضو] 

5 stars

سلام علیکم..
اینجا چه خبره/؟/؟؟چه مشاعره ای شده..
خیلی زیبا نوشتید

1397/02/23 @ 10:18

پاسخ از: تســـنیم [عضو] 

تســـنیم
5 stars

سلام

ممنونم نظر لطف شماست !
خوشحالم که به دلتون نشسته !

1397/02/23 @ 12:28

نظر از: d [بازدید کننده]

d

سلام.
نمی خواستم بنویسم..اما شعری از ته دل شاعر بود.
حیفم اومد نفرستم.شاعرش رااگه فهمیدین به من بفرمایین.
=====================================
شر منده ام وداع میسر نمی شود!
شعرش در این سراست، ولی بر نمی شود!
هستم اگر هنوز کنارت ،به دل نگیر
گیرم رود زپنجره، دل در نمی شود!
================
د.25بهمن96

1396/11/25 @ 09:59

پاسخ از: تســـنیم [عضو] 

تســـنیم
5 stars

سلام شعر زیبایی بود ، نمی دونم شاعرش کی هست .
یاد ی شعری افتادم شما هم بخونید

وقتی حصار غربت من تنگ می شود
هر لحظه بین عقل و دلم جنگ می شود

از بس فرار کرده ام از خویش خویشتن
گاهی دلم برای خودم تنگ می شود

گاهی به ترکتازی شعرم خوشم ولی
گاهی کمیت شاعری ام لنگ می شود

هر چند می شکیبم بر عشق باز هم
گاهی دلم اسیر دل سنگ می شود

گر یک نظر به روی شما کرد یار ما
دنیای عشق با تو هماهنگ می شود

“گاهی دلم برای خودم تنگ می شود
یا لحظه به نای غمش چنگ می شود

گاهی زمین به تمام فراخی اش
در پیش کلبه کوچک ما،تنگ می شود

گاهی لطافت سحری ام به وقت ذکر
با باده سحری اش جنگ می شود

گاهی به محتسب برسد عقل و دین من
گاهی ز مستی ام همه جان سنگ می شود

گاهی فغان نمی رسد به هر کسی
گاهی دلم به نای نی اش رنگ می شود

گر شعر گفتم به هوای رخ عزیز
این شعر هم به هوایش ننگ می شود …

گاهی منم دلم واسه خودم تنگ میشه چون می بینم وقتی بیشتر به خودم فکر می کنم فاصله ام با خالق یکتا کمتر میشه …

1396/11/25 @ 10:48

نظر از: رحیمی [عضو] 

من با که گويم اين که بهارم خزان شده
ماهم به خاک تيره غربت نهان شده
بانوي بي نشان که به هرسو نشان ز اوست
رفت از برم به قامت همچون کمان شده

ایام شهادت بانوی عالمین تسلیت باد.

1396/11/20 @ 22:11

پاسخ از: تســـنیم [عضو] 

تســـنیم
5 stars

سلام
سپاس از حضورتون .
و این ایام را به شما تسلیت عرض می کنم و التماس دعا دارم.
یا علی .

1396/11/21 @ 16:54

نظر از: d [بازدید کننده]

d

آیت الله حاج سید احمد خوانساری به دلیل بیماری زخم معده،به دستور پزشک معالج دربیمارستان بستری شد.چون سالخورده و ضعیف البنیه بود و در وقت بستری شدن 98 سال از عمرش می گذشت، تحمل جراحی بدون بیهوشی ممکن نبود. از طرفی هم اجازه بیهوش کردن را نمی داد،زیرا معتقد بود که در هنگام بیهوشی،تقلید مقلدین اشکال پیدا می کند. دکتر معالج به او گفت طبق آزمایش ها و عکس برداری ها،باید حتما عمل جراحی روی او صورت گیرد.آیت الله خوانساری گفت: مانعی ندارد،عمل جراحی را هر وقت خواستید،شروع کنید،ولی قبل از آن به من خبر دهید که با تلاوت قرآن و توجه به آن، مشکل بی هوش کردن حل شود.

گفتگوی جالب آیت الله خوانساری با عزرائیل +تصاویر

دکتر جراح پذیرفت.لحظاتی بعد گفت: ما آماده هستیم که دست به کار شویم.آیت الله خوانساری فرمود: هروقت من شروع به خواندن کردم، شما هم شروع کنید.دکتر تعریف می کرد تا او شروع به خواندن سوره انعام کرد، چاقوی جراحی را روی شکمش گذاشته و دست به کار شدیم. چنان بی حرکت بود گویا در حال بی هوشی کامل است.بعد از پاره کردن و دوختن و اتمام کار،گفتم:حضرت آقا!کار ما تمام شد.ایشان قرآن را بستند و فرمودند: صدق الله العلی العظیم. گفتم: آقا دردتان نیامد؟ فرمود: مشغول قرآن بودم، نفهمیدم.

1396/11/19 @ 14:00

نظر از: d [بازدید کننده]

d

باید ببینم آنکه غریب است ،نی تو را
من با غریب مستحق است گفتگو کنم
هرگز نیاز نیست ببینم تو راکه من
حال تو را درون خودم ،جستجو کنم
18بهمن96

1396/11/18 @ 12:45

پاسخ از: تســـنیم [عضو] 

تســـنیم
5 stars

سلام گرامی
ممنون از حضور گرمتون در این وبلاگ .

شعرتون زیباست .مصرع آخرش منو به تفکر واداشت !

1396/11/18 @ 13:42

نظر از: د [بازدید کننده]

د

سلام…داستانی دیگر از دیدار با امام زمان(عج):
=========================
شخص عطاری از اهل بصره می گوید:

روزی در مغازه عطاری نشسته بودم که دو نفر برای خریدن سدر و کافور به دکان من وارد شدند. وقتی به طرز صحبت کردن و چهره‌هایشان دقت کردم، متوجه شدم که اهل بصره و بلکه از مردم معمولی نیستند به همین جهت از شهر و دیارشان پرسیدم؛ اما جوابی ندادند.

من اصرار می‌کردم؛ ولی جوابی نمی‌دادند. به هر حال من التماس نمودم، تا آن که آنها را به رسول مختار(ص) و آل اطهار آن حضرت قسم دادم. مطلب که به این جا رسید، اظهار کردند: «ما از ملازمان درگاه حضرت حجت(عج) هستیم. یکی از جمع ما که در خدمت مولایمان بود، وفات کرده است؛ لذا حضرت ما را مأمور فرموده اند که سدر و کافورش را از تو بخریم.

همین که این مطلب را شنیدم، دامان ایشان را رها نکردم و تضرع و اصرار زیادی نمودم که مرا هم با خود ببرید. گفتند: «این کار بسته به اجازه آن بزرگوار است و چون اجازه نفرموده‌اند، جرأت این جسارت را نداریم». گفتم: «مرا به محضر حضرتش برسانید، بعد همان جا، طلب رخصت کنید اگر اجازه فرمودند، شرفیاب می‌شوم والا از همان جا بر می‌گردم و در این صورت، همین که در خواست مرا اجابت کرده‌اید خدای تعالی به شما اجر و پاداش خواهد داد»؛ اما باز هم امتناع کردند.

بالاخره وقتی تضرع و اصرار را از حد گذراندم، به حال من ترحم نموده و منت گذاشتند و قبول کردند. من هم با عجله تمام سدر و کافور را تحویل دادم و دکان را بستم و با ایشان به راه افتادم، تا آن که به ساحل دریا رسیدیم. آنها بدون این که لازم باشد به کشتی سوار شوند، بر روی آب راه افتادند؛ اما من ایستادم. متوجه من شدند و گفتند: «نترس؛ خدا را به حق حضرت حجت(عج) قسم بده که تو را حفظ کند. بسم الله بگو و روانه شو.

این جمله را که شنیدم، خدای متعال را به حق حضرت حجت ارواحنا فداه قسم دادم و بر روی آب مانند زمین خشک به دنبالشان به راه افتادم تا آن که به وسط دریا رسیدیم. ناگاه ابرها به هم پیوستند و باران شروع به باریدن کرد. اتفاقاً من در وقت خروج از بصره، صابونی پخته و آن را برای خشک شدن در آفتاب، بر پشت بام گذاشته بودم. وقتی باران را دیدم، به یاد صابون‌ها افتادم و خاطرم پریشان شد. به محض این خطور ذهنی، پاهایم در آب فرو رفت؛ لذا مجبور به شنا کردن شدم تا خود را از غرق شدن، حفظ کنم؛ اما با همه این احوال از همراهان دور می‌ماندم. آنها وقتی متوجه من شدند و مرا به آن حالت دیدند، برگشتند و دست مرا گرفتند و از آب بیرون کشیدند و گفتند: «از آن خطور ذهنی که به فکرت رسید، توبه کن و مجدداً خدای تعالی را به حضرت حجت(عج) قسم بده. من هم توبه کردم و دوباره خدا را به حق حضرت حجت(عج) قسم دادم و بر روی آب راهی شدم.

بالاخره به ساحل دریا رسیدیم و از آن جا هم به طرف مقصد، مسیر را ادامه دادیم. مقداری که رفتیم در دامنه بیابان، چادری به چشم می‌خورد که نور آن، فضا را روشن نموده بود. همراهان گفتند: «تمام مقصود در این خیمه است و با آنها تا نزدیک چادر رفتم و همان‌جا توقف کردیم. یک نفر از ایشان برای اجازه گرفتن وارد شد و درباره آوردن من با حضرت صحبت کرد، به طوری که سخن مولایم را شنیدم؛ ولی ایشان را چون داخل چادر بودند، نمی دیدم حضرت فرمودند: «دّوه فانه رجل صابونیّ»، یعنی او را به جای خود برگردانید و دست رد به سینه‌اش بگذارید؛ تقاضای او را اجابت نکنید و در شمار ملازمان ما ندانید؛ زیرا او مردی است صابونی.

این جمله حضرت، اشاره به خطور ذهنی من در مورد صابون بود؛ یعنی هنوز دل را از وابستگی‌های دنیوی خالی نکرده است تا محبت محبوب واقعی را در آن جای دهد و شایستگی همنشینی با دوستان خدا را ندارد. این سخن را که شنیدم و آن را بر طبق برهان عقلی و شرعی دیدم، دندان این طمع را کنده و چشم از این آرزو پوشیدم و دانستم تا زمانی که آیینه دل، به تیرگی‌های دنیوی آلوده است، چهره محبوب در آن منعکس نمی‌شود و صورت مطلوب، در آن دیده نخواهد شد چه رسد به این که در خدمت و ملازمت آن حضرت باشد.

1396/11/13 @ 10:05

پاسخ از: تســـنیم [عضو] 

تســـنیم
5 stars

سلام و سپاسگزارم .

1396/11/14 @ 06:32

پاسخ از: تســـنیم [عضو] 

تســـنیم
5 stars

سپاسگزارم.

1396/11/13 @ 00:23

نظر از: ... [عضو] 

5 stars

نماز خاصیت عجیبی داره

هر وقت با عجله و بی توجه
خوانده می شه، دیر تموم می شه

هر وقت با تأمل، تفکر و عشق
خوانده می شه، زود تموم می شه

سلام عزیز
من هم بهترین خاطراتم در مسجد طی شد..
زیبا و عالی نوشتید.قلمتون سبز

آري همين امروز و فردا باز مي گرديم
ما اهل آن جاييم از اين جا باز مي گرديم

با پاي خود سر در نياورديم از اين اطراف
با پاي خود يک روز اما باز مي گرديم

چون ابرها صحرا به صحرا برد ما را باد
چون رودها صحرا به صحرا باز مي گرديم

اين زندگي مکثي ست ما بين دو تا سجده
استغفرللّهي بگو، ما باز مي گرديم

بين جماعت هم نماز ما فرادا بود
عمري ست تنهاييم و تنها باز مي گرديم*

ما عاقبت «انّا اليه راجعون» بر لب
از کوچه ي بن بست دنيا باز مي گرديم



*و لقد جئتمونا فرادا کما خلقناکم اول مره

همانا تنها به سوی ما آمدید، آن سان که در آغاز آفریدیمتان (انعام/94)

غزل, محمدمهدی سیار, شعر عارفانه, مرگ, رودخوانی

1396/11/12 @ 16:43

پاسخ از: تســـنیم [عضو] 

تســـنیم
5 stars

سلام بر شما گرامی
بله درست می فرمایید .
متشکرم از شعر زیباتون … تأمل برانگیز بود .

1396/11/13 @ 00:24

نظر از: تسنیم [عضو] 

5 stars

سلام و سپاس از حضور گرمت در روضه گاه
تسلیت ایام
در پناه امیرالمومنین

1396/11/12 @ 13:13

پاسخ از: تســـنیم [عضو] 

تســـنیم
5 stars

سلام .ممنون .
همچنین شما .
موفق و سربلند باشید!

1396/11/12 @ 16:03

نظر از: . . . ماریا . . . [عضو] 

اصلا مسجد نماز خوندن صفای خاصی داره :)))
من بهترین لحظاتم را تو همین مسیر و تو همین مسجد دارم.

1396/11/12 @ 11:14

پاسخ از: تســـنیم [عضو] 

تســـنیم
5 stars

بله دقیقاً…
ممنون از حضورت بانوی مهربان !

1396/11/12 @ 11:44

نظر از: د [بازدید کننده]

د

سلام.
یک چیز جدید!
چون خدا جزو بهترین داشته های ماست..
وما نسبت به داشته هایمان بی اعتناییم.وفقط به نداشته ها چشم دوخته ایم،
علت بی توجهی ما به خداست.
امروز کشف کردم!

1396/11/11 @ 20:32

پاسخ از: تســـنیم [عضو] 

تســـنیم
5 stars

سلام
بله درسته … آدم همیشه از این که خدای مهربون را داره غافله…

1396/11/11 @ 22:13

نظر از: d [بازدید کننده]

d

هوا شرجی، خیابان خیس، با کفش کتانی‌ها
چه آسان زندگی را می‌دویدیم از جوانی‌ها
چقدر آن روزها سر به هوا در کوچه می‌خواندیم
دوتایی یک غزل را بی هوا مثل روانی‌ها
و باران نم نمک موسیقـی متن غـزل می‌شد
دُ رِ می فا سُ لا سی می چکید از ناودانی‌ها
عسل می‌ریزد از کندو تو وقتی شعر می‌خوانی
شکر وصف قشنگی نیست در شیرین زبانی‌ها
تو آن شعر سپیدی که برایت حرف می‌سازند
حسودی می‌کنند از بس که با ذوقم فلانی‌ها
خبر داری همیشه از دلم هرچند خاموشم
زبانِ همدلی‌ها باش در این بی زبانی‌ها
قدم بگذار کم کم روی فرش قـرمز شعرم
تو مشهوری همیشه با همین دامن کشانی‌ها
و نصفِ… نه! جهانم هستی و من دوستت دارم
همان اندازه که «نصف جهان» را اصفهانی‌ها.

1396/11/09 @ 00:31

پاسخ از: تســـنیم [عضو] 

تســـنیم
5 stars

سلام بر شما گرامی !
شعر زیبایی بود ،سپاسگزارم.
فقط مصرع ششم را نفهمیدم یعنی چی ؟
فکر کنم شاعرش به زبان خاصی این مصرع را گفته …
بیت آخرش را خیلی دوست داشتم :)

1396/11/10 @ 12:46

نظر از: صهباء [عضو] 

5 stars

چه همسایه بامعرفتی:)
قشنگ بود.قشنگ

1396/11/08 @ 19:51

پاسخ از: تســـنیم [عضو] 

تســـنیم
5 stars

بله بله :)

نظر لطف شماست بانو .

1396/11/08 @ 21:02

نظر از: د [بازدید کننده]

د

سلام…
مطلبت از بس زیبا بود بااجازه گذاشتم توی گروه4000نفریم تا همه بخونند..وازش استفاده کنند…
خودم که لذت بردم..از اون لذت های ماندگار.نه فانی!
شما نعمتین..همیشه بودین..وهمیشه خواهید بود..شکر خداکه هستین!همان قدر که من هستم(در فکر شما).باور کنین.
======================================
خدا کند که بماند ثواب رفتن تا
به فیض نعمت وافر که وعده داده خدا
اگر به هر قدمش ده ثواب بنویسند
مرا دگرتو نبینی به مسجد سر راه
روم به مسجد دور ی ، محله ای دیگر
که بیشتر شود این کوله بار خالی ما
د.8بهمن96یکشنبه
========================
بعد کامنت های دوستان در گروه را براتون می فرستم.اگه اجازه بدین.

1396/11/08 @ 08:37

پاسخ از: تســـنیم [عضو] 

تســـنیم
5 stars

سلام ممنون از لطف شما.
==============
شما در حق بنده اغراق می فرمایید .
==============
شعرتون هم قشنگ بود .سپاس
==============
باشه موردی نداره …

1396/11/08 @ 08:58

نظر از: رسول [بازدید کننده]

رسول
5 stars

متن شما خیلی عالی بود . به نظرم تلنگر به جا و به موقعی بود . قبلاً بیشتر تو مسجد حاضر میشدیم ولی این روزها خودمون را خیلی بیش از حد وقف دنیا کردیم تا آخرت . خدا عاقبتمون را ختم به خیر کنه .متشکرم از یادآوری تون .موفق باشید

1396/11/07 @ 23:58

پاسخ از: تســـنیم [عضو] 

تســـنیم
5 stars

سلام خوش اومدید به وبلاگ نگاه خدا .
متشکرم ، نظر لطف شماست .
إن شاء الله همه عاقبت به خیر بشیم .
سلامت باشید !

1396/11/08 @ 09:00


فرم در حال بارگذاری ...